چشم عقاب
نویسنده: محسن هجری
انتشارات: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان
«اینها قوم عجیبی هستند. نازک طبع نیستند و با زندگیِ خشن خوگرفتهاند. همین است که از آن سر دنیا راه افتادهاند و خستگیناپذیر هر چه را سر راهشان، بوده درو کردهاند. این دومین بار است که به ایران میآیند. چهل سال پیش –کمتر یا بیشتر- نیایشان چنگیز به این دیار آمد و اکنون هولاکو – نوادهاش- میخواهد یاد او را زنده کند. در این مدت ما چه کردیم؟ هیچ! آه که اگر محمد خوارزمشاه میفهمید با چه کسانی روبهرو است، هیچگاه دستش را به خون سفیران چنگیز، آلوده نمیکرد. هم ناجوانمردی کرد و هم حماقت و اکنون ما باید تاوان کار او را پس بدهیم.»
چشم عقاب رمانی است تاریخی در بستر حملهی مغولها به ایران.
داستان، ماجرای فدائیان قلعهی الموت است که میخواهند هر طور شده قلعه و کتابخانهاش را حفظ کنند.
قلعه حافظ جان زنها و کودکانیست که مدتیست از ترس مغولها به آنجا پناه آوردهاند.
اگر قلعه یک عقاب است، کتابخانه چشم عقاب است. نابودی کتابخانهها و کتابها، یعنی نابودی تاریخ، فرهنگ و علم. مغولها با به آتش کشیدن کتابخانهها صدمات زیادی به ایران زدهاند. چه بسا نسخه آخر کتابهایی که در کتابسوزی مغولها سوخته است.
بزرگان قلعهی الموت میخواهند هر طور شده کتابخانه را حفظ کنند و فدائیان میخواهند هر طور شده به هلاکو ثابت کنند که توانایی مقاومت دارند.
در نهایت عطاملک جوینی برای مذاکره به قلعه میآید و حالا الموتیان باید مصالحه کنند.
دو دلی، ترس، مبارزه و اعتماد به بزرگان در داستان وجود دارد و قلعهای محکم که حافظ جان و دانش ایرانیان بوده است.
لبخندی برای سوفیا
نویسنده: محمدرضا مرزوقی
انتشارات: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان
حمید همراه دایی و پسرخالهاش جمشید به شمال سفر کرده تا برای مردم قحطیزده و گرسنهی جنوب تهران گندم و برنج تهیه کنند. جنگ جهانی دوم است و با وجود اعلام بیطرفی ایران، سربازهای روس از شمال و انگلیسی از جنوب به بهانههای واهی به ایران حمله کرده و آن را اشغال کردهاند.
سوفیا دختر نوجوان لهستانیست که همراه مادربزرگ و چندی از هموطنهای تبعیدهشدهاش به سیبری در بندر انزلی از کشتی پیاده میشوند تا طبق توافق روسیه و انگلستان از طریق کشوری بیطرف که ایران است، در نهایت به کشورشان بازگردند.
حمید که تابستانهایش را در کامیون داییاش کمک شوفری میکند تا خرج تحصیلش را دربیاورد و کمک خرج مادرش باشد که بدون حضور شوهر بار زندگی را به دوش میکشد، زندگیاش با ماموریت تازهای که به او و داییاش داده میشود دستخوش ماجراهایی تازه میشود: آنها باید علاوه بر بار گندم و برنج، لهستانیهای تازه وارد را هم همراه خودشان به تهران برسانند. یکی از این لهستانیها سوفیاست که کم کم رابطهای عاطفی بین او و حمید شکل میگیرد، اما چالشها و مشکلات رساندن بار گندم با وجود راهزنها و سربازهای روس که هر چیزی را متعلق به خودشان میدانند و از طرف دیگر بیماریهای مسافرهای لهستانی رنجور و تازه از سرمای کشندهی سیبری برگشته سفری حداکثر نصف روزه را در حوالی دهه بیست شمسی را چند روز به دراز میکشد و ماجراهای زیادی را رقم میزند.
محمدرضا مرزوقی در لبخندی برای سوفیا، عشق پاک نوجوانی، مهماننوازی ایرانیها از مهمانهای خارجی با وجود دردها و مشکلات عمیق معیشتی و اجتماعی، زخمها و تاثیرات عمیق جنگ بر زندگی انسانها از چند گوشهی جهان، فضای شهری و روستایی شمال ایران در سالهای پر تنش جنگ جهانی دوم را در داستانی خواندنی و پرکشش در بستری تاریخی به شیوایی به تصویر میکشد و هر چند مختصر نشانههایی از نامها و وقایع مهم را برای مخاطب جدیتر، در بخشهایی از قصهاش قرار داده تا کنجکاویاش را برای یافتن و کشف تاریخ ایران و جهان نه چندان دور برانگیخته و برای یافتن پاسخ به منابع دیگر ارجاع دهد.
امپراتور کوتولهی سرزمین لیلیپوت
نویسنده: جمشید خانیان
انتشارات: افق
آیدای شانزده ساله هر روز به عشق دیدن کلاغها از خواب بیدار میشود هر چند از کودکی عادت داشته که پلکهایش زودتر از خودش بیدار شوند؛ چشمهایش به جایی دور خیره شوند و بعد از سوزش چشمهایش بیدار شود. آیدای شانزده ساله خوبی را در کلاغ میبیند و خوبها و محبوبهایش را کلاغ؛ حتی خودش را. درخت سپیدار را دوست دارد چون مامن کلاغهاست و حتی هنگامی هم که تاجش پر شود از کلاغ باز برای یک دسته کلاغ دیگر جا دارد. کلاغها به سپیدار اضافه میشوند و سپیدیاش را کم کم میگیرند و سیاهش میکنند همانطور که روز با هر اتفاق و همانطور که کتاب با هر کلمه کم کم از سپیدی به سیاهی میروند.
آیدای شانزده ساله برای هر چیزی خیال میبافد و رویا میپردازد. برای همین وقتی یک جعبهی کادوپیچ با روبان طلایی را در گوشهی آسانسور میبیند با خودش فکر میکند امپراتور کوتولهی سرزمین لیلیپوتهاست که تکیه داده و بهش لبخند میزند. اما به هر حال این جعبه یک صاحب باید داشته باشد. خانم ساعی که طبقهی اول زندگی میکند و تنهاست و از وقتی شوهرش مرده هر بار بترسد عطسه میکند و دماغش میگیرد میگوید:
“- مگه هنوز هم میشه از این چیزها پیدا کرد؟
…
میگوید: «اون موقعها، همون موقع که من بچه بودم، پیدا کردن گنج هم دور از انتظار نبود.»
…
میگوید: «بله. وقتی زندگی به رویاهای آدم نزدیک باشه، هر چیزی ممکنه اتفاق بیفته.»”
و شاید برای همین است که آیدای شانزده ساله هم سعی دارد زندگیاش را به رویایش نزدیک کند. اینکه نام کوچهشان سپیدار باشد؛ خبری از گنجشکهای شیربرنجی با سر و صداهای روی مخیشان نباشد؛ برود از مغازه آقای احمدی که کلاه ماهوتی نرم لبهدار دارد میوهها را بگیرد، هرچند مامان میوهها را توی مغازهی آقای رحیمی گذاشته باشد که کلاسکت پارچهای چهارخانه روی سر میگذارد؛ مثل کلاغ پر بزند و در حالی که یک ملخ لای منقارهایش گیر کرده روی حفاظ نرده بنشیند که لق است و پسرک روی ویلچر متوجه شود که نباید به نرده نزدیک شود؛ روی جاکفشی ساعت گمشدهی بابا مثل یک نقره برق بزند و …
راستی بالاخره توی جعبه چیست؟ خانم ساعی که فکر میکند یک بچه موش زبل است! همسایه طبقه چهارم گمان میکند یک بمب توی جعبه است و پسرکی که با پدربزرگش که همین امروز یا فردا خواهد مرد توی خانه تنهاست دوست دارد توی جعبهی کادو مامانش باشد. اما تا وقتی که صاحب اصلی کادو پیدا نشده چطور میشود فهمید داخلش چیست؟ کاش آیدا در جعبه را باز کند! شاید هم آوا این کار را بکند. آوایی که از ابتدای رمان نامش بوده و آیدا دنبالش بوده و او را پیدا نمیکرده. آوایی که بالاتر از همه ایستاده: سنتیلیون! راستی اینجا همانجایی نیست که انتظار میرود راوی داستان در آنجا ایستاده باشد؟ قصه قصهی آیدای شانزده است یا در خیال و رویای آوا شکل گرفته؟
خرسی که چپق میکشید
نویسنده: سید جواد رهنما
تصویرگر: طاهره زحمتکش
انتشارات: هوپا
کتاب خرسی که چپق میکشید داستانی است که با فانتزی شیرین و جذاب با ماجراهایی هیجان انگیز کتاب را برای خواننده جذاب و خواندنی میکند.
کتاب درباره پسری است که پدرش به خرس تبدیل شده و او باید پدرش را نجات دهد.
در قسمتی از کتاب می خوانیم:
باباها چیزهای خوبی هستند حتی اگر چاقالو باشند حتی اگر مثل بابای من از صبح تا شب توی خانه کنار بخاری بنشینند و چای آبلیند بخورند. باباها چیزهای خوبی هستند حتی اگر مثل بابای من فقط چپق بکشند و قصه های تکراری بگویند. برای همین هم هست که وقتی یک بابا گم شد یک بچه باید خیلی تلاش کند تا بابایش را پیدا کند درست مثل بابای من که در یک روز سرد زمستانی گم شد.
در جای دیگری از کتاب میخوانیم:
خیلی بد است که آدم توی یک جایی که تازه شهر شده بابایش را گم کند آن هم در شهری که فقط یک چراغ راهنما دارد.
جالب است بدانیم خیلی از شخصیتهای کتاب از زندگی واقعی نویسنده برداشته شده است.
هیچ کس جرئتش را ندارد
نویسنده: حمیدرضا شاهآبادی
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
نویسنده در این داستان، بیرون از متن ایستاده است. از همان اول بنا دارد خاطرهای عجیب برایمان تعریف کند و جایگاه ویژهی خودش را به عنوان راویِ خاطره حفظ میکند.
قلعهی جنی… معمولا هر روستایی یک قلعهی جنی، چاه جنی یا خانهی جنیها دارد. و همهشان، هم جالب هستند و هم بستری برای قصهپردازی.
اینجا هم پای یک قلعهی جنی در میان است و داستانی که حاکی از حضور یک گنج در این قلعه است.
بچهها راهی قلعه میشوند، اما گنج درون قلعه چیست و جنیان چه کسانی هستند؟
گنج خانوادهایست که آنها در روستا رهایشان میکنند و جنیان عراقیهایی هستند که در قلعه پناه گرفتهاند.
داستان روزهای اول جنگ ایران و عراق را روایت میکند. روستاییانی که غافلگیر میشوند و بچههایی که برای روستایشان میجنگند.
تب 64 درجهی جادوگر خوشکله
نویسنده: فریبا کلهر
تصویرگر: مهکامه شعبانی
انتشارات: افق
جادوگر رمان نه روی دماغش زگیل دارد و نه به جلیقهاش شصت تا سنجاق قفلی وصل کرده. او نه قوزیست و نه دماغو و نه دندانهایش را کرم خورده. پس این چطور جادوگری است؟ تازه اسمش هم هست جادوگر خوشکله و هرکس او را ببیند عاشقش میشود. البته اگر کسی او را ببیند. که ندیده. جز یک گربه که میو میوهای تشنجی میکند، یک جاروی دسته بلند جادوگری که حرف میزند اما هیچکس نمیداند دهانش کجاست و یک دستگیرهی درب لوس بی عاطفه!
این رمان البته چند شخصیت دیگر مهم هم دارد. از جمله تب! یک تب که البته عمر کوتاهی دارد. اما در همین عمر کوتاهش کاری میکند کارستان. تب که عاشق شربت تببر شده، از دوری شربت تببر از 40 درجه میشود 39، میشود 38، میشود 37 و از بین میرود. البته تب یک یادگار از خودش به جا میگذارد و آن هم عشق است. عشقی که شبیه بهمن راه میافتد، مثل بمب میترکد و تکهها و شتکهایش همه جا پخش میشود و یکی از این تکهها هم میرسد به یک جادوگر خوشکله.
اما عشق به چه درد جادوگری میخورد که هیچکس او را نمیبیند؟ جادوگر خوشکله اما زود عاشق میشود. عاشق کسی هم میشود که کلی کشته مرده دارد. عاشق آقای ماه! آقای ماه خودپسند که شب تا صبح آن بالا توی آسمان مینشیند و نور و فخر میفروشد و صبح برمیگردد خانهاش و غرغرکنان روپوش براق و نورانیاش را روی دستگیره در میگذارد و میخوابد تا شب.
اصلا همچین کسی لیاقت عشق دارد؟ دارد یا ندارد جادوگر خوشکله عاشق شده. عشقی آتشین به جناب آقای ماه! اما آیا این عشق همچنان هم پر شور باقی میماند؟ اگر آقای ماه به عشق جادوگر خوشکله جواب درستی ندهد چه؟ جادوگر قرارست همیشه همینقدر خوشکل و مهربان و مودب بماند؟ راستی سر باقی تکههای عشق چه آمده؟ نکند یک تکه هم رسیده به جارو که عاشق دستگیره درب شده؟ یکی هم به گربه رسیده که عاشق “که” شده؟ “که” دیگر چیست؟ بهتر است بگوییم کیست!
در رمان ” تب 64 درجهی جادوگر خوشکله” هر چیزی یک شخصیت است. “که” هم تکیه کلام “یک کسی” است. “یک کسی” یکی دیگر از شخصیتهای رمان است که نه نامی دارد نه گذشتهای. البته شاید یکی از تکههای عشق هم به او برسد و نام و نشانی برای خودش پیدا کند. عاشقها همه نام دارند. بیژنی، فرهادی! عاشقها هم معشوقی دارند؛ منیژهای، شیرینی!
من نوکر بابا نیستم.
نویسنده: احمد اکبرپور
انتشارات: افق
“توي اين فكرها هستم كه صداي پدر بلند ميشود. «آهاي نسا، نسا!» با سرعت ميآيم پشت در. مادر در آغل را ميبندد و با سرعت راه ميافتد. ميگويد: «ديگه چي شده؟ چرا داد ميزني؟»
پدر ميگويد: «برو چراغ بيار، بدبخت شدم!» ديگر منتظر مادر نميمانم. در را باز ميكنم و ميآيم تو حياط. تا به حال پدر را اينطوري نديدهام. نشسته روي زمين و سرش را ميان دستهايش گرفته است.
….
مادر راه ميافتد، ولي تا مرا ميبيند ميگويد: «ذليل مرده، بدو از تو اتاق بابات چراغ بيار»
و من با صداي بلند، جوري كه پدر بشنود، ميگويم: «الان ميرم.»
و به دو طرف اتاق بابام ميروم كه صداي در توي حياط ميپيچد. اول چراغ را برميدارم و بعد در را باز ميكنم. عمو و زارنوشاد بدون اينكه چيزي بگويند، ميآيند داخل و يك راست ميروند طرف مستراح. عمو زار زار گريه ميكند و پدر را در بغل ميگيرد. پدر به زور از توي بلغش بيرون ميآيد و چراغ را از دستم ميگيرد. پشت سرش زارنوشاد و عمو ميروند توي مستراح.”
رمان نوجوان “من نوکر بابا نیستم” ماجرای جذاب و طنز افتادن بستهی پولهای پدر شخصیت اصلی رمان، داوود، در چاه مستراح است و حالا باید راهحلی برای درآوردن این پولها پیدا شود. داوود که پسر محبوب پدرست اولین انتخاب برای رفتن در چاه و درآوردن بستهی پولهاست اما آیا داوود راضی به این کار میشود؟ در رمان “من نوکر بابا نیستم” تنها حرف از پول و مستراح و دردسرهایش نیست. فضای جذاب روستایی و فرهنگ اهالیاش، بازیهای بچههای روستایی و حتی مراسم عروسی که در آن صدای ساز هم شنیده میشد و مخاطب را وجد میآورد: “دامپ دامپین. تین تین تین. دامپ دامپین. تین تین تین.”
آرزوی سوم
نویسنده: مصطفی خرامان
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
غول چراغ جادویی در کار نیست، اما برآورده شدن آرزوها چرا…
سه تا خواهر قرار است بازی کنند، آرزو بازی… تا زمان بگذرد. هیچ کدامشان توقع ندارند آرزوها برآورده شود، اما آرزوها، خودشان برای خودشان تصمیم میگیرند. پس یک هویی برآورده میشوند.
حالا آرزوها چی باشد؟
آرزو کنیم بانک بزنیم، یا یک زرافه وسط حیاط خانهمان سبز شود یا سلطان برونئی بیاید خواستگاریمان، خیلی بهتر از این است که آرزو کنیم بعد از سه خواهر مهربان و همدل، خدا یک برادر لوس و نُنُر بهمان بدهد.
اینطوری میشود که سه خواهر برای آرزوی سوم تردید میکنند. سعی میکنند آرزوهای مختلف را بررسی کنند ببینند کدام بهتر است.
ولی آخر، اتفاقی که میخواهد بیفتد، میافتد و برادرکوچولو به دنیا میآید. اینکه این برادر کوچولو چطور آدمی بشود، حالا دست خودِ اینهاست.
در رمان آرزوی سوم، به رویاها و آرزوها اعتماد میکنیم، که گاهی این اعتماد کردن، راهِ نجاتی برای بزرگترهاست.
غریبه و دریا
نویسنده: جمالالدین اکرمی
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
مکان نقش مهمی در داستان دارد، به خصوص اگر یک مکانِ خاص، با شرایط جغرافیایی ویژه باشد.
داستان غریبه و دریا در چابهار و حومهاش رخ میدهد. یک مکان خاص در ایران، جایی در کناره دریای عمان و نزدیک اقیانوس هند.
دریای این داستان، بیشتر از بقیه دریاها به اقیانوس نزدیک است و میتواند با خود پری دریایی و دزدان دریایی را به قصه بکشاند.
داستان با حضور یک پری دریایی شروع میشود؛ وقتی قهرمان داستان ما فکر میکند در خیالات و وهمِ اقیانوس، یک پری دریایی دیده، و همان موقع غریبهای پیدایش میشود. غریبهای که بیشتر از همهی آدمها به او نزدیک است و او خودش بیخبر است.
داستان پر از واژههای گویش بلوچی است و با همین کلمات، فضا را بهتر و بیشتر برای خواننده میآفریند. قهرمان داستانِ ما، بین رفتن و نرفتن به دوبی مردد است. نمیداند خواهرش را پیش دو پیرزن رها کند و برود تا آیندهای را که مبهم است بسازد، یا بماند و برای دختری که دوستش دارد مبارزه کند.
حضور غریبه، با اینکه هنوز غریبه است تصمیم را برای او راحتتر میکند.
آخر داستان غریبه میرود تا پری دریایی را به خانهی اصلیاش در اقیانوس برساند و قهرمان نوجوان ما هم میفهمد پری دریاییِ زندگی او همینجاست، میان خانههایی که میشناسد و ساحلی که دوستش دارد.
دلقک و نارنج تلخ
نویسنده: سیده عذرا موسوی
انتشارات قدیانی
نمیدانم تابهحال زیر نظر و تحت تعقیب کسی بودهاید یا نه؛ ولی ماجرای مجتبی و دوستانش از زمانی شروع شد که یک مامور مخفی تصمیم گرفت سایه به سایه آنها را تعقیب کند و از گزارش کوچکترین رفتار آنها هم غافل نشود. همین شد که پای مجتبی سر هیچ و پوچ به زندان باز شد. البته هیچ و پوچ که نه؛ خود مجتبی هم کم بیتقصیر نبود. سر خودش و دوستانش درد میکرد برای ماجراجویی و کارآگاهبازی؛ آن هم درست وقتی که چند تیم هنری برای اجرای نمایش و موسیقی، از آن ور آب کوبیده بودند و آمده بودند شیراز. مجتبی و دوستانش هم که فکر میکردند نبض یک مبارزه و حرکت انقلابی توی دستان آنهاست و اگر آنها نجنبند، همهچیز به باد فنا رفته، بیکار ننشستند و شد آنچه که فکرش را هم نمیکردند.
یعنی هیچکس فکر نمیکرد که جشن هنر شیراز به آخر خط خود رسیده است و دیگر هیچوقت برگزار نخواهد شد. “دلقک و نارنج تلخ” داستان تلاش مجتبی، همایون و دوستان دیگرشان است برای مبارزه با یک جشن، آن هم از نوع بینالمللی؛ جشن هنر شیراز در سال ۵۶ که خاطرش هیچگاه از ذهن تاریخ پاک نخواهد شد
ادسون آرانتس دو ناسیمنتو و خرگوش هیمالیاییاش
نویسنده: جمشید خانیان
انتشارات: فاطمی؛ کتاب طوطی
آتش سوزی سینما رکس یکی از تلخترین فاجعههای تاریخ ایران است که در آن چند صد نفر جان دادند. حادثهای که بعد از چند دهه هنوز نه علت دقیق آن مشخص شده و نه بانیان اصلیاش. در رمان نوجوان ” ادسون آرانتس دو ناسیمنتو و خرگوش هیمالیاییاش” شخصیت اصلی که نویسنده است قصد دارد از آن واقعه بنویسد. حادثهای که در آن پدر و مادرش را از دست داده. او خودش به نوعی شاهد آن ماجرا بوده و آن زمان نوجوانی بوده که همراه پدر و مادر و خواهر و بیبیاش در آبادان زندگی میکردند.
شخصیت اصلی رمان طبق معمول همیشگیاش برای نوشتن، کاغذی جلوی رویش میگذارد و با کشیدن یک خط منحنی سعی میکند جزییات رمانش را کشف کند و به نوعی جهان داستانیاش را کشف کند. اما ناگهان از میان همان خط منحنی یک خرگوش هیمالیایی بیرون میجهد و کمی بعد هم یک نوجوان موفرفری سیاه بیرون میآید که خودش را قهرمان رمان میداند و دنبال خرگوش هیمالیاییاش میگردد.
نویسنده که غافلگیر شده سعی میکند پسرک بامزه و لافزن را که خودش را ” ادسون آرانتس دو ناسیمنتو ” مینامد و خرگوشش را از سر وا کند تا بتواند برگردد سر نوشتن رمانش، اما پسرک دست بردار نیست و حتی انتظار دارد پایان رمان آن چیزی بشود که او میخواهد نه آنچه در واقعیت رخ داده است.
رمان “ادسون آرانتس دو ناسیمنتو و خرگوش هیمالیاییاش” با دست مایه قرار دادن واقعه آتش سوزی سینما رکس هم گوشهای از آن واقعهی هولناک را برای مخاطب ترسیم میکند و هم در فضایی متفاوت با استفاده از شخصیتهای دوست داشتنی، گفتگوهای تامل برانگیز و طنز، داستانی پرکشش و جذاب برای مخاطب نوجوان فراهم دیده است.
بازگشت هُرداد
نویسنده: فریبا کلهر
انتشارات: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
راوی این داستان که در ۲۶ فصل کوتاه نوشته شده دختری دوازده ساله به اسم ثمره است. داستانی از تقابل خیر و شر! قصه ای با زیربنای اسطوره های ایران باستان و روبنای واقعیت های زیست محیطی. در حالی که دانشمندان به دنبال دلیل تغییرات اقلیمی و مخصوصا سونامی ها و آلودگی های دریایی هستند، اسطوره ای از زمان باستان جان می گیرد. نبرد شوپا دیو خشکسالی با بانو هرداد که ایزد-بانوی آب هاست. گره گشای این نبرد ثمره است. دختری که از پدری انسان و مادری پری دریایی به دنیا آمده است.
بعضی از ویژگی هایی منحصر به فردی که شخصیت های این رمان دارند:
توانایی خلق تابلو و یا موجوداتی از دود، تبدیل ماهی های دم سوالی به پنبه، خلق دنیایی منطبق با دنیای انسان ها، خلق موجوداتی که پاهایشان مرده و فقط بالا تنه شان زنده است، خلق کوهی که می تواند از جایش کنده شود و به جایی دیگر برود، غول هایی که سالیان سال است صاف ایستاده و مرده اند و همه گمان می کنند آن ها قسمتی از کوه ها هستند و…
خلاصه ی بازگشت هرداد
ثمره با پدرش جانان در دهکده ای ساحلی زندگی می کند. به او گفته اند سال ها پیش مادرش در دریا غرق شده. روزی مهمانی از راه می رسد که ظاهرا خاله ی ثمره است. ثمره متوجه می شود که جانان و خاله پنهانی با هم بگومگو می کنند و ثمره کنجکاو است دلیل اختلاف آن ها را بداند. خاله برای ثمره یک جفت چکمه ی فلس دار و براق آورده که وقتی به پا می کند قدرتمند می شود و می تواند روی آب راه برود.
ثمره احساس می کند حادثه ای درحال اتفاق افتادن است. دریا مثل همیشه آرام نیست و موج های بلند، صداهای عجیب، بوهای بد و موجودات دریایی مرده نشان می دهد که دریا همان دریای همیشگی نیست.
بحث های خاله و پدر بیشتر می شود و ثمره هنوز نمی داند بین آن ها چه خبر است. در یکی از گفتگوها خاله به پدر می گوید وقت زیادی نداریم. هرداد باید برگردد.
خاله از جانان می خواهد حقیقت را به ثمره بگوید وگرنه خودش این کار را می کند. جانان به ناچار تسلیم خواسته ی خاله می شود و به ثمره می گوید چیزی که تو نمی دانی این است که مادرت پری دریایی است!
جانان قصه ی آشنایی خودش با مادر ثمره را تعریف می کند و می گوید:« او آمده بود من را عاشق خودش کند و با هم ازدواج کنیم تا تو به دنیا بیایی و اگر اتفاقی برای هرداد افتاد او را نجات بدهی.»
بانو هرداد محافظ دریاها ست. ایزد بانوی آب هاست. اما دشمن بزرگی به اسم شوپا دارد. سال هاست که دیوها و موجودات اهریمنی که به فرمان شوپا هستند سعی می کنند هرداد را اسیر و به دریا حکومت کنند. بالاخره هم موفق می شوند. حالا فرمانروای دریا شوپاست و هر روز تعداد بیشتری از موجودات دریایی می میرند. موج های سیاه و غول پیکر که هر روز بیشتر به ساحل نزدیک می شود، موجودات مرده ای که آب به ساحل می آورد، آدم هایی که برای شنا به دریا می روند و غرق می شوند و بوی گند شوپا و همدستانش نشان می دهد که دریا در اختیار شوپاست و معلوم نیست که او کی تصمیم بگیرد همه ی موجودات دریا و حتی دهکده ی ساحلی را از بین ببرد و خشکسالی را بر زمین حاکم کند. در دوران های مختلف ملکه های دریا به بانو هرداد در محافظت از دریا کمک می کردند و همیشه به فکر بوده اند که اگر روزی شوپا دریاها را تسخیر کند چطور با او مبارزه کنند.
ثمره از این که مادرش نه از روی عشق بلکه به خاطر نجات دریا او را به دنیا آورده عصبانی است و قصد ندارد برای بازگشت هرداد و نجات دریا کاری بکند. ثمره فکر می کرده مادرش در دریا غرق شده اما ندیمه می گوید مادرش زنده است. می گوید:«مادرت پری دریایی است؛ چطور می تواند در دریا غرق بشود؟»
ثمره می فهمد مهمان تازه وارد خاله اش نیست بلکه ندیمه ی مادرش است که آمده او را با خودش ببرد. ثمره تنها کسی است که می تواند هرداد را از دست شوپا نجات بدهد.
ندیمه می گوید قبل از تو هم دخترها و پسرهایی بوده اند که از ازدواج یک پری دریایی با مردی زمینی به دنیا آمده و بزرگ شده اند. شوپا همیشه مخفی بود و هیچ وقت لازم نشد به جنگ شوپا بروند. هیچ وقت هم نفهمیدند مادرشان یک پری دریایی بوده. اما حالا تو اولین دختر دورگه ای هستی که باید با شوپا و دستیارانش بجنگد!
ندیمه برای ثمره تعریف می کند که دیو خواب وارد بدن مادرش شده و در نتیجه مادرش همیشه در خواب است و اگر ثمره هرداد را برگرداند هرداد هم این قدرت را دارد که دیو خواب را از بدن او بیرون کند.
ندیمه گردنبندی از استخوان هایی خاص و باستانی به ثمره می دهد تا از او محافظت کند. گردنبند زیبایی نیست اما ندیمه می گوید آن هم مثل چکمه های فلس دار هدیه ی مادرش است. ندیمه ماهی های دم سوالی دریا خشک می کند و از آن ها پنبه درست می کند. ثمره برای قرض گرفتن دوک نخ ریسی به دهکده ی دیگری می رود.
در راه گرگی به ثمره حمله می کند. ثمره از درختی بالا می رود و به گرگی با چشم های زرد فکر می کند. یک لحظه که چشم هایش را باز می کند گرگ دیگری را هم می بیند. گرگی که او در ذهنش آن را ساخته و تجسم بخشیده. گرگی که از دود ساخته شده. ثمره می فهمد می تواند تابلوها و موجوداتی از دود بسازد و از خود و اطرافیانش مراقبت کند.
گرگ ها به هم حمله می کنند. گرگ اول زخمی می شود و فرار می کند و گرگ دوم که از هم وا می رود. ثمره به دهکده می رسد و یک دوک نخ ریسی قرض می گیرد. آنجا پسری به اسم نیما را هم می بیند. نیما پسر برزوی شکارچی است. کسی که همه ی مردم دهکده فکر می کنند گرگ ها او را از هم دریده اند. نیما می خواهد رازی را به ثمره بگوید اما پشیمان می شود و می گذارد برای بعد.
ثمره دوک را به ندیمه می دهد و می گوید که توانسته گرگی را ظاهر کند و زندگی اش را نجات بدهد. ندیمه تعجب نمی کند و می گوید:«هر کسی که پدرش انسان و مادرش پری دریایی باشد توانایی های خاصی دارد.هر قدرتی که داشته باشی بدون این گردنبند بی فایده است. این گردنبند مثل کلید است تا آن را نداشته باشی قفل ها باز نمی شوند.»
ندیمه پنبه ها را می ریسد و از ثمره می پرسد دوست دارد چه چیزی برایش ببافد؟
یک شب موج بلندی با خودش لاشه ی یک نهنگ را به ساحل می آورد. لاشه ای که تکه پاره شده و آثار سوختگی روی آن دیده می شود. ناگهان ده ها موجود شرور به اندازه ی کله ی گربه که چشم هایشان صاعقه می زند از زیر جسد نهنگ بیرون می آیند و به دریا برمی گردند. آن ها دستیاران شوپا هستند که کم کم دست به کار شده اند که دهکده های ساحلی و شهرهای اطراف را نابود کنند.
نیمه شبی نیما ثمره را پیش برزوی شکارچی می برد. برزوی شکارچی زنده است. این رازی است که نیما شک داشت به ثمره بگوید یا نه.
در کلبه ی ماهیگیری در وسط تالاب جانان و برزوی شکارچی منتظرثمره هستند. برزو برای ثمره داستانی از چگونگی به وجود آمدن موجودات شرور می گوید. او می گوید: سال ها جنگ و خونریزی بین موجودات شرور و انسان ها ادامه داشت تا این که آن ها تصمیم گرفتند سرمیز مذاکره بنشینند. آن ها توافق کردند که از هر گروه یک نفر را انتخاب و با دیگری مبارزه کند. سلاح هیولاها و موجودات شرور، وردها و افسون ها بود و سلاح آدم ها یک گرز آهنی. انسان ها می دانستند با گرز آهنی کاری از پیش نمی برند و با عقل شان موجودات شرور را شکست دادند. قرار شد از آن به بعد انسان ها و موجودات شرور در دو دنیا اما منطبق برهم زندگی کنند. این دو دنیا به وسیله ی نیرویی غیر قابل نفوذ از هم جدا می شود. اما چندین سال بعد بین بعضی از موجودات شرور و انسان ها ارتباط هایی برقرار می کنند. انسان ها برای به دست آوردن قدرت از موجودات اهریمنی کمک می گیرند. البته بهایش را هم می پردازند. بهایش چیست؟ فروختن روح شان به موجودات شرور. هر روز صدها انسان که دوست دارند مثل دیوها و غول ها و هیولاها قدرت های فوق العاده داشته باشند با این موجودات تماس می گیرند واهریمنی فکر و رفتار می کنند. مثلا قتل عام می کنند و شکنجه می دهند. وقتی روح انسان اهریمنی شد موجودات اهریمنی کمی از قدرتشان را به او می دهند. این یک قانون اهریمنی است.
ثمره نمی داند چرا برزو برایش داستان می گوید.
بعد از گفتن این حرف ها چشم های برزو درخششی اهریمنی پیدا می کند، صورتش پیچ و تاب می خورد و پوزه اش دراز می شود. او یکی از کسانی است که روحش را به یک دیونصفه فروخته. او به دیو نصفه قول داده که اگر روزی پسری داشت پاهای پسرش را به او بدهد. بعضی از موجودات شرور موجوداتی نصفه هستند و پا ندارند. نصف بدن آن ها روح است و نصف دیگر جسم. با ارزش ترین چیز برای آن ها داشتن پا است. دیو نصفه به شرطی برزو را در قدرت خودش شریک می کند که اگر برزو صاحب پسر نشد و یا نخواست پاهای او را به دیو بدهد، گردنبند استخوانی ثمره را هر طور شده به دست بیاورد و به او بدهد. شوپا می داند کسی که قرار است هرداد را نجات بدهد ثمره و گردنبند پر قدرتش است.
آن شب برزو از ثمره می خواهد گردنبند استخوانی را به او بدهد. جانان مخالفت می کند. برزو اهریمنی می شود و به جانان حمله و اسیرش می کند و در صورتی آزادش می کند که ثمره گردنبند را به او بدهد. ثمره به کرمی که از گوشه ی دهان برزو بیرون آمده نگاه می کند و با تجسم، او را به ماری غول پیکر تبدیل می کند که دور بدن برزو چنبره می زند. جانان آزاد می شود و با ثمره و نیما از آنجا فرار می کنند.
بعد از بیرون آمدن آن ها از کلبه، کلبه منفجر می شود و تکه هایی از بدن برزو به تالاب می افتد. نیما می گوید که برزو این توانایی را دارد که خودش را ترمیم کند حتی اگر فقط یک دست از او باقی مانده باشد. او می تواند خودش را بازسازی کند.
بزرو از زیر آب بیرون می آید و دوباره جانان را توی آب می کِشد و به ثمره می گوید گردنبند را به او بدهد. ثمره احساس می کند نیرویی در پاهایش جاری است. توی آب می پرد و جدالی بین او برزو درمی گیرد و ثمره می تواند با چکمه های فلسی برزو را به دور دست ها پرتاب کند.
جشن تابستانی است و همه ی مردم دهکده های ساحلی لباس محلی پوشیده اند. ندیمه لباسی را که از نخ های پنبه ای ماهی های دم سوالی بافته به ثمره می دهد تا در جشن بپوشد.
در نیمه های جشن دریا طوفانی می شود و موج های بلند و سیاهی دهکده های ساحلی را به زیر خود می برند.
آب همه جا را می گیرد و آدم ها دارند غرق می شوند. اما ثمره به راحتی روی آب راه می رود و دنبال جانان می گردد و ندیمه، جانان را از زیر گِل و لای بیرون می کشد و نجات می دهد. اما آدم های زیادی می میرند.
ثمره به پناهگاه شوپا که در دل یک کوه است می رود. اگر نتواند در شش روز از پناهگاه شوپا خارج شود پناهگاه ازجایش حرکت می کند و به جای دیگری می رود که دسترسی به آن خیلی سخت است. ثمره در چاهی فرو می رود که او را به پناهگاه می رساند.
در آنجا ثمره به ده ها دیو نصفه برخورد می کند که توی هوا شناورند. آن ها به ثمره حمله می کنند. اما ثمره موفق می شود آن ها را از سر راه بردارد و به راهش ادامه بدهد.
دیو خواب که در بدن مادر ثمره لانه کرده و او را به خواب برده خواهری دارد که راه را بر ثمره می بندد و می خواهد وارد بدنش بشود. اما لباسی که ندیمه برای او بافته حفاظی دربرابر ورود او و دیگر موجودات شرور به بدنش است.
ثمره به تالاری سنگی وارد می شود و آن جا بانو هرداد را ملاقات می کند و صدای شوپا را می شنود که می گوید اگر گردنبندش را به او بدهد می تواند بانو هرداد را با خود ببرد. ثمره فرصت زیادی ندارد و پناهگاه دارد از جایش کنده می شود تا به جای دیگری برود.
ثمره خیال ندارد گردنبندش را به شوپا بدهد. اگر این کار را بکند به راحتی از شوپا و همراهانش شکست می خورد و هرداد هم نابود می شود. برای همین تصمیم می گیرد با توانایی هایی که دارد با شوپا بجنگد. اما شوپا قصد دارد هرداد را نابود کند. صاعقه های زمینی اش را به طرف هرداد می فرستد تا او را بسوزاند. ثمره گردنبندش را به گردن هرداد می بندد و این طوری او را آسیب ناپذیر می کند. اما خودش آسیب پذیر می شود و شوپا صاعقه های آتشینش را به طرف او می فرستد. ثمره توی بدن بانو هرداد که از آب ساخته شده شیرجه می زند و در پناه او قرار می گیرد. ناگهان همه جا می لرزد. پناهگاه کم کم از جا کنده می شود.
ثمره در حالی که هنوز توی بدن هرداد است خودش و هرداد را به موقع از دهانه ی چاه بالا می کشد و بیرون می روند. هرداد به دریا برمی گردد. بوی بد و موج های سیاه از بین می روند و دریا دیگر قربانی نمی گیرد.
ندیمه به ثمره می گوید:«در اولین برخورد با شوپا او را شکست دادی.»
ثمره می فهمد برخوردهای دیگری هم در پیش است. ندیمه خبر می دهد که حال مادرش خوب است و منتظر اوست. ثمره از ندیمه جدا می شود و به دنبال جانان می رود. او عاشقانه پدرش را دوست دارد و دلش می خواهد قبل از هر کار دیگری او را پیدا کند.
نجات یک الاغ
نویسنده: فاطمه دهقان نیری
ناشر: محراب قلم، کتابهای مهتاب
رمان “نجات یک الاغ” داستان نوجوانی به اسم محمد است که به جبهه رفته است. او و هم رزمانش یک روز در پیادهرویهای گردان، در دیوارهی دره، الاغی زخمی را میبینند و تصمیم میگیرند نجاتش دهند.
در کتاب میخوانیم:
“محمد گفت: حالا چطوری باید ببریمش بالا؟”
حسین دستهایش را به کمر زد و گفت: “جناب عالی خم میشی ما هم سمهای الاغ را میبندیم و میذاریم روی کولت. بعد زحمت میکشی و می بریش بالا.”
محمد و دوستانش الاغ را با هزار زحمت به مقر میبرند. زخمهای پای الاغ عفونت کرده است. برای زنده ماندن او باید پایش را قطع کنند و در غیر این صورت باید او را خلاص کنند تا راحت شود.
محمد تصمیم میگیرد الاغ را به خانهی عمهاش در شمال ببرد. عمهی محمد الاغی دارد به اسم پشمینه. اما او ناچار است تا پایان عملیات صبر کند. از طرفی در منطقه الاغها را جمع میکنند تا در حمل و نقل از آنها استفاده کنند و در این میان محمد با مامورینی که میخواهند الاغ را ببرند درگیر میشود.
در کتاب میخوانیم:
“…دست انداخت دور گردن الاغ، حیوان را بو کشید، بوسید. صورتش را به سر الاغ مالید. نفسش هق هق توی گلویش شکست. خیسی اشک را به گردن الاغ مالید. صدای گریهاش بلند شده بود. سر بلند کرد و نگاهی به اطراف انداخت.”
سر انجام محمد الاغ را به خانهی عمهاش میبرد.
“محمد گفت: عمه! ببرببندش کنار پشمینه.
عمه سرش را بالا گرفت و گفت: “همین چند هفته پیش دادمش برای جبهه، حالا راست راستی از جبهه آوردیش؟”
شکارچی کوسه کر
نویسنده: عباس عبدی
انتشارات: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
“شاید شبی، روزی، جایی دور یا نزدیک، نتوانسته بود جسم سنگیناش را از سر راه کشتی های بزرگ که تا ته خلیج فارس میرفتند و برمیگشتند کنار بکشد. شاید پروانهی بزرگ نفتکشی تکهتکهاش کرده بود. شاید هم نه… شاید همان موقع خودش را به زور و زحمت رسانده بود دریای عمان و از آنجا تا ته اقیانوس هند و آرام شنا کرده بود. شاید تصمیم گرفته بود دیگر هیچوقت به این طرفها برنگردد و مرا تا پایان عمر، تا هر وقت که زندهام و میتوانم به دریا نگاه کنم و افق خیس و آبی را ببینم، در آتش انتقام منتظر بگذارد.”
اینها بخشی از تکگویی اسماعیل شخصیت اصلی و راوی رمان “شکارچی کوسه کر” است. نوجوانی که قصد کرده انتقام خون پدر و پدربزرگش را از قاتلشان، کوسه کر، بگیرد. کوسهای که شاید رفته باشد و دیگر هیچوقت آن اطراف پیدایش نشود اما اسماعیل با دنبال کردن و کشتن کوسههای دیگر سعی میکند آتش کینهاش را فروبخواباند. آتشی که در نهایت با ماجراهای دیگری کم کم فرو مینشیند و نوجوان قشمی را به یک صیاد موفق تبدیل میکند.
عباس عبدی فقید با نثر محکم و شعروار و زبانی تصویری مخاطب نوجوان را با سرگذشت درهم تنیدهی رنج و بالندگی اهالی جنوب در فضای رازآلود و کمترپرداخته شدهی دریا و صیادی همراه میکند و شخصیت اصلی رمانش را از پشت نیروی شرِ کینه و انتقام با تحولی آرام پایین میآورد و به آرامش میرساند.
یک صدف و دو مروارید
نویسنده: سید هاشم حسینی
تصویرگر: آنیتا هاشمی مقدم
انتشارات : سروش
یاسمن شخصیت اصلی رمانِ یک صدف و دو مروارید، بخاطر اختلافات پدر و مادرش، به خانهی مادربزرگش در شهر کوچکی میرود. صدف، دختر عمهی یاسمن، که اهل شعر و شاعری است به خانهی مادربزرگ میآید و یاسمن از تنهایی در میآید. او که چند سالی از یاسمن بزرگتر است بهترین حامی و دوست او میشود و در درسهایش هم به او کمک میکند. اما بعد از مدتی اوضاع عوض میشود و بار دیگر یاسمن تنها میشود.
صدف با شخصی به نام حامد ازدواج میکند و از خانهی مادربزرگ میرود. اما بعد از چند ماه صدف قسمتی از خانهی مادربزرگ را اجاره میکند و به آنجا باز میگردد که این اتفاق یاسمن را خوشحال میکند. در همان روزها پدر و مادر یاسمن با هم آشتی میکنند و یاسمن به شهر و خانهی خودشان برمیگردد.
صدف که باردار است از یاسمن میخواهد که اسم دخترش را انتخاب کند. یاسمن اسم مروارید را برای دختر صدف انتخاب میکند.
کمی بعد وقتی صدف بر اثر یک تصادف در بیمارستان بستری میشود و پزشکان موفق میشوند دو قلوهای صدف را نجات دهند. صدف بعد از یک ماه بهوش میآید.
یاسمن که متوجه میشود صدف صاحب دو فرزند است و خواسته او را غافلگیر کند به صدف میگوید که یک اسم برای هر دو دختر کافی است زیرا هر دو مثل مروارید هستند.
در بخشی از داستان میخوانیم: «اگر از من می پرسیدند، می گفتم غم و غصه هایم سه تا بیشتر نیست: جدایی مامان و بابا از هم و تنهایی من و این که بابا می خواست با زن دیگری عروسی کند. دوم نامزدی صدف با حامد که زورم می آمد آقا صدایش کنم. سوم هم حسادت های نازنین شرفی به من.»
لالایی برای دختر مرده
نویسنده: حمیدرضا شاهآبادی
انتشارات افق
سال انتشار: چاپ اول ۱۳۸۷
در یک روز گرم تابستان مهندس ارغوان از داربست مجتمع سقوط میکند و پروژه عظیم ساختمانیاش میخوابد. خریدارها ساختمانها و واحدهای نیمهکاره را تحویل میگیرند و در همان وضعیت زندگی در این مجتمع نیمهساخته را شروع میکنند. مجتمعی که نه راه درست و حسابی برای رسیدن به آن وجود دارد و نه میتوان محل دقیقش را روی نقشه مشخص کرد.
حدود صد سال قبل “میرزا جعفر خان منشی باشی” از طرف حکومت مشروطه مامور میشود برای بررسی ظلم و جوری که بر مردمان خطهی شمال شرقی کشور رفته به این منطقه سفر کند و گزارشی تهیه کند. سفری که شنهای داغ نگاهش و تماشای وضعیت اهالی درمانده دلش را میسوزاند. مردمانی که پیام “ما برای شما عدالت آوردهایم” را باور ندارند، ترسخورده در خانههایشان گز کردهاند و وقتی میرزا جعفرخان منشی باشی به سختی و زور هم خانهشان میشود ماجراهای تلخ و دردآوری را برایش نقل میکنند؛ از جملهی ماجرای دختران قوچانی را!
حدود صد سال بعد انیشتین نظریه نسبیت را مطرح میکند؛ نظریهای که در آن زمان، به سه بعد قبلی اضافه میشود و بیابراین همانطور که میشود در مکان جابهجا شد، پس در زمان هم میشود.
در “لالایی برای دختر مرده” فضای وهمآلود مجتمع ارغوان، دستنوشتهی خاطرات تکاندهندهی میرزاجعفرخان منشیباشی و زمان نسبی انیشتین شخصیتهای اصلی رمان را دستخوش ماجراهایی غریب میکند و روایتهای جذاب با چندصدایی برای مخاطب فراهم میکند.
از متن کتاب:
گفت: طاقت شنیدنش رو داری؟
– مگه چی میخوای بگی؟
آنوقت زهره کمی به دور و بر نگاه کرد و گفت که حکیمه را میبیند. دختری که از صدسال پیش آمده و دنبال خانوادهاش میگردد. گفت که حکیمه سالها قبل گم شده. یک روز از خواب بیدار میشود و خود را در جایی میبیند که نمیشناسد. از آن وقت به بعد جاهای زیادی رفته و حالا آمده به مجتمع ما… گفت که حکیمه با او دوست شده، پیش او میآید تا با هم حرف بزنند و هر وقت که بخواهد برود از پنجره میپرد بیرون و روی هوا غیب میشود.
مهمانی دیوها
پنویسنده: جعفرتوزنده جانی
تصویرگر: فرهاد جمشیدی
انتشارات مدرسه
سال انتشار: ۱۳۸۱
راوی رمان “میهمانی دیوها” نویسندهایست که توی روستاها به دنبال جمعآوری افسانههای قدیمیست. او که تا به حال موفق به چاپ آثارش نشده قصد دارد با این کار اثری ماندگار خلق کند. سوار ماشین از این مزرعه به آن آبادی و از این زمین به آن چشمه سر میزند و سراغ پیرمردی را میگیرد که شنیدهاست افسانهها را خوب میشناسد و میتواند به او کمک کند. اما هر جا میرود و سراغش را میگیرد، میشنود که همین الان اینجا بود! همین الان رفت و …
بالاخره از ماشین پیاده میشود. پیاده دنبال پیرمرد میگردد و او را همانجایی که قبلا هم سر زده پیدا میکند. انگار اینجا خبرهای است! پیرمرد روستایی با روی خوش درخواست نویسندهی جوان را میپذیرد و برایش یک افسانه میگوید. افسانهای که جلوی چشم خودش پیش آمده: افسانهی محمد گازره!
پیرمرد تعریف میکند زمانی که بچه بوده روزی در کنار مزرعهشان صدایی میشنود. هرچند پدرش تاکید کرده که بازیگوشی نکند و از آن مهمتر سراغ جن و پری و دیوها نرود، جلو میرود و پسری را میبیند که در نگاه اول او را میشناسد: او محمد گازره است! همان که همیشه ننه برایش افسانهاش را گفته!
اما محمدگازره اینجا چه کار میکند؟ چرا گریه میکند؟ محمدگازره فقط میداند که حسابی گرسنهاش است. با ناهار پسرک هم که سیر میشود، باز نمیداند چه کار باید بکند. اما راوی دوم رمان “مهمانی دیوها”، همه چیز را خوب میداند. او اوسنهی “محمد گازره” را از بر است و با او همراه میشود تا افسانهاش را کامل کند. افسانهای که با رفتن به روستای دیوها و برداشتن گنج دیو باید به خوبی و خوشی به سرانجام برسد. اما آیا موفق میشوند؟ مهمان دیوها شدن به این راحتیها هم نیست. دیوهایی با گرزهای چند سر که جانشان را پای گنج و طلایشان میدهند.
سایه هیولا
نویسنده عباس جهانگیریان
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
فکر کنید تفنگ دستتان بدهند و بگویند حتی در موقع خطر هم شلیک نکن. فقط تیر هوایی بزن و اخطار بده. بعد مقابلت چه کسانی باشند، یک تعداد شکارچی عصبانی و بیرحم…
برای اوبان هم همین وضعیت پیش آمد. او هم در یک موقعیت خطرناک در برابر دو شکارچیِ بیرحم قرار گرفت. چند تیر هوایی زد تا شکارچیها بترسند و دست از سر حیوانات بیگناه بردارند. اما اتفاقات طور دیگری رقم خورد.
داستان در جنگلهای گرگان اتفاق میافتد جایی که اوبان، یک محیطبان، همراه دو فرزند و پدر پیرش زندگی میکند. محیطبانی که عاشق کارش است و میخواهد تا پای جانش از حیواناتی دفاع کند که هیچ سلاحی برای حمایت از خودشان ندارند. اما اوبان گرفتار میشود. او متهم به قتل میشود و به زندان میافتد. دختر اوبان، مارال برای آزادی پدر دست به هر کاری میزند. او قالیچه، عشق و حتی زندگیاش را برای پدر فدا میکند.
داستان سایه هیولا، از هیولاهایی تعریف میکند که سالها پیش باعث از بین رفتن ببرهای مازندران شدهاند و حالا کمر به نابودی پلنگها و بقیه حیوانات بستهاند. از انسانهایی میگوید که بویی از محبت نبردهاند. از فداکاری و عشق میگوید. از رابطهی لاله با آخرین ببر میگوید و از رابطه مارال و پلنگ… از فیلمی که قرار است ساخته شود و داستان کشته شدن آخرین ببر مازندران را روایت کند.
سایه هیولا داستانی است درباره زندگیِ محیطبانها. اینکه چطوری و در چه محیطی حافظ زندگی حیوانات این مرزوبوم هستند. چه مشکلاتی دارند و تا چه حد عاشقند.
سایه هیولا از زندگی ترکمنها، آوازها و قصههایشان بهره برده و همین داستان را جذابتر و زندهتر کرده است.
«دختران، از کوه بالا رویم و در کوه، بخندیم و شادی کنیم. برای کاستن دردهایمان بیایید لاله بخوانیم.»
تیمور و چاله جادو
نویسنده: شاهرخ گیوا
انتشارات: آفرینگان
تیمور در طبقه هفتاد و هشتم برجی صد و بیست طبقه زندگی میکند. او معمولا در خانه تنهاست و تابستان هم که مدرسهها تعطیلاند بیشتر حوصلهاش سر میرود. تیمور هیچ علاقهای به تلویزیون و تبلت هم ندارد و به نظرش آنها دستگاههای بیخودی هستند و آدمهای شیطان صفت اختراعشان کردهاند.
روزی از روزهای گرم ناگهان پروانهای به بزرگی یک گنجشک به پنجرهی خانه میخورد و همان اتفاق هیجانانگیزی که تیمور در انتظارش بوده بالاخره شروع میشود؛ البته نه به این زودی. پروانه عجیب قبل از اینکه دست تیمور بهش برسد پرپرزنان فرو میافتد. تیمور با عجله خودش را به پایین برج میرساند، اما هر چه میگردد پروانهی عجیب را پیدا نمیکند و در عوض معرکهگیر پیری را میبیند که یک فیل گنده کنارش نشسته و قصههای غریب تعریف میکند. قصههای از دنیاهای دور و جادویی که البته تیمور هیچکدامشان را باور نمیکند.
تیمور در راه برگشت به برج یک دختر موتیغتیغی میبیند که با اسکوترش اینور و آنور میرود. دختری با لباسی پر از جیبهای کوچک و بزرگ که اصلا تیمور را تحویل نمیگیرد و جواب سوالهایش را هم نمیدهد. تیمور چندباری سعی میکند به دخترک نزدیک شود اما هر بار تیرش به سنگ میخورد. تنها چیزی که نظر دخترک را جلب میکند معرکهگیر فیلبان است و قصههایی که تعریف میکند. قصههایی که به نظر تیمور همه بیخودند تا اینکه…
روزی برق برج میرود و تیمور که رفته تا سر و گوشی آب بدهد توی چالهای میافتد و به ماجرایی که ترکیبیست از خواب و رویا و واقعیت داستانی به دنیای جادویی قدم میگذارد. دنیای پر از عجایب که گاهی نشانههایی از دخترک، فیلبان و قصههایی که تعریف کردهاند در آن پیدا میشود. راوی رمان در جاهایی هم وارد قصه میشود و چیزهایی را برای مخاطب به عنوان یک شخصیت داستانی توضیح میدهد و در انتهای رمان هم از توی جمعیت راهش را باز میکند و سعی میکند علت اتفاقهایی را که پیش آمده برای تیمور توضیح دهد! اما تیمور که یک نشانه هم از عالم جادو با خودش آورده باز نمیداند چطور این همه اتفاق را برای دیگران توضیح دهد. یعنی آنها باور میکنند؟ یا مثل خودش تا قبل از اینها با اطمینان خواهند گفت: اینها همه دریوریاند!
کابوس ماهان
نویسنده: مجید شفیعی
ناشر:کانون پرورش فکری
نویسنده با نگاهی به تاریخ و البته به کتاب هفت پیکر نظامی و آن هم حکایت «گنبد فیروزه» و با استفاده از شخصیت اصلی آن که ماهان نام دارد، این رمان را نوشته و در این اثر به ماهان هویت، موقعیت و جایگاه جدیدی بخشیدها ست. اگر چه «کابوس ماهان» را با نگاهی به هفت پیکر نظامی نوشتها ست اما این، اثری صرفا تاریخی نیست و در آن قصد نداشته به سیر تاریخی وقایع بپردازد بلکه از تاریخ بهرهای ادبی بردهاست.
ماهان در اصل شخصیت اصلی حکایت «گنبد فیروزه» نظامی است. در آن حکایت او سرگشتهایست که اسیر دیو و دد شده و در حال گریختن و پنهان شدن است ولی در اینجا طبیب مخصوص خوارزمشاه است. او حالا قهرمانی است که از ذهن خالقش که نظامی باشد بیرون جسته است. او صندوقچههایی دارد که آنها را در باغهایی مصفا قرار داده که مردم از شدت تالمات روحی زمانه و حکومت به آنجا پناه میبرند و درد خود را درون صندوقچهها مخفی میکنند. الیاس شاعری است که در کابوس از بین رفتن کودکانش یعنی شعرهایش میسوزد. ماهان، شخصیت محوری داستان، طبیب مخصوص خوارزمشاه است و همچون ابنسینا میداند چگونه بیماران را درمان کند. او تعدادی صندوقچه دارد که هر کسی میتواند درد دلهای خود، رازها و رویاهایش را برای آنها بازگوید. همین صندوقچهها نورهای آبی، بنفش، نارنجی، سبز، فیروزهای و زرد و اشعار الیاس را پخش میکنند. در باغ درختان، اشعار هفتپیکر الیاس را زمزمه میکنند؛ اشعار چون برگهایی شفابخش هستند. همهی نیروهای اهریمنی میخواهند به ماهان و صندوقچهها و باغهای رؤیایی او دست یابند تا بر ایرانزمین چیره شوند.
نویسنده در کتاب «کابوس ماهان» با استفاده از نمادها و شخصیتهایی از کتاب هفتپیکر یا هفتگنبد نظامی (منظومه درباره بهرام گور ساسانی) داستانی آفریده است که میتوان ترس و وحشت و اضطراب را در شاهی که به او یورش آورده شده، خلیفهای که دیروز بر سرزمینی یورش آورده و امروز از یورش دیگری در امان نیست و نگهبانان کلمات که بر کاغذ سفید حرکت میکنند تا حقایقی را بازگویند. اگر مخاطب با کتاب هفتپیکر نظامی هم آشنا نباشد، میتواند با داستان همراه شود و ترس و وحشت و اضطرابی را که بر اثر مصاف خیر و شر پدید میآید در تخیلی سورئالیستی تجربه کند. از سوی دیگر، حیله و عجز خلیفهی عباسی، بیتدبیری و بیلیاقتی شاه ایران و یورش مغولان بر سرزمین ایران تصویر میشود.
باغ کیانوش
نویسنده: علی اصغر عزتی پاک
انتشارات: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان؛ چاپ اول: 1389
گروه سنی:”د” و ” ه”
“باغ کیانوش” باغِ کیانوشِ خسیس است در یکی از روستاهای همدان. باغی که کیانوش حساسیت زیادی روی آن دارد.
روز عروسیِ پسر کیانوش دو دوست به نامهای حمزه و عباس، تصمیم میگیرند پنهانی به باغ کیانوش بروند و هر چه میخواهند از میوههای باغ بخورند.
در این میان یک خلبان عراقی که برای بمباران همدان آمده و هواپیمایش سقوط میکند، با چتر نجات در باغ کیانوش فرود میآید و لابلای شاخ و برگهای درختها گیر میکند.
کیانوش که متوجهی تصمیم حمزه و عباس شده، راه میافتد تا این دو دوست را گیر بیندازد. اما خلبان کیانوش را میگیرد و عباس و حمزه که مخفی شدهاند برای نجات کیانوش دست به کار میشوند. خلبان به عباس تیراندازی میکند و او را هم گروگان میگیرد. دوست عباس، حمزه، چند باری برای نجات عباس و کیانوش اقدام میکند اما موفق نمیشود و برای اینکه اهالی روستا را خبر کند، خرمن یونجهها را آتش می زند و…
نثر “باغ کیانوش” ساده و روان است و شروع داستان با توصیف و تصویر رقص مردان در جشن عروسی از جذابیتهای رمان است.
پل جغاتو
نویسنده: مجید محبوبی
انتشارات: به نشر ۱۳۹۷
«پل جغاتو» سومین رمان مجید محبوبی و دومین اثر دفاع مقدسی اوست که حوادث روزهای جنگ در شهرستان میاندوآب را برای نوجوانان روایت میکند.
راوی که خودش در این طرف پل جغاتو قرار دارد، نگران زنعمو و دخترش ساراست که در آن طرف پل زندگی میکنند.
محور حوادث همین پلی است که اسم ملی آن زرینهرود و اسم محلیاش جغاتوست. حمید به همراهی دوستش سردار در تلاش است که از زیر آتش گلولهها عبور کند و خود را به خانوادهی عمویش برساند، اما ترس از برادرش حبیب و مادر، او را بر سر دو راهی رفتن و نرفتن قرار داده است.
راوی در مواجهه با هیولای جنگ، مدام قصهای را به یاد میآورد که از بزرگترهای خودش شنیده است و این قصه، قصهی دختری به نام سارای است که یکی از حکایتهای فولکلوریک آذربایجان است. قصهای که به قول معلمشان آقای پویانفر برای نخوابیدن و بیدار ماندن است.
نویسنده، حوادث قصهی حمید و سارای را کنار هم میچیند و شخصیتهای این دو قصه را در مقابل هم قرار میدهد و با آشنازدایی از قصهی معروف سارای، به نقد عمل شخصیت سارای کهنقصه میپردازد و با معرفی سارا دخترعموی حمید، انتخاب بهتری پیش پای خواننده میگذارد.
اژدهای دماوند
نویسنده: معصومه میرابوطالبی
نشر آموت، 1396
رمان نوجوانِ اژدهای دماوند، داستان پسری است به نام پارسا، که در یک روز شلوغ و وحشتناک در شهر تهران گم میشود.
کوه دماوند فوران کرده و دوده و خاکستر شهر را پر کرده است. پارسا در خانه منتظر است تا پدر و مادرش به دنبالش بیایند اما هیچکس سراغش نمیآید. حالا او باید تنهایی در شهر راه بیفتد تا بتواند کمک پیدا کند. پارسا در میان آسمان پر از دود، اژدهایی سه سر را میبیند. اژدهایی که انسانها را شکار میکند. او وحشت میکند تا اینکه پیرمردی سپیدپوش، او را به یک محل امن میرساند.
بعد از آن پارسا و دوستانش به اولین کوتوپات که دروازه حقیقت است میرسند و از آنجا سفر اسرارآمیز او شروع میشود. سفری که در آن باید با کمک نیروهایی ویژه بر این اژدها غلبه کند و تهران را نجات دهد.
پارسا با شهاب، خلبان، دیوهای مازندران، سیا گالش، پریها و دیوهای سیستان روبهرو میشود؛ اما درنهایت تنها کسی که توانایی شکست دادن اژدهای دماوند را دارد خود اوست.
پارسا در این سفر طولانی، با دیوهایی دیدار میکند که نهتنها به آدمها صدمه نزدهاند، بلکه از آدمها صدمه دیدهاند، از سفیدهای نَمیر (کیسههای پلاستیکی) که انسانها آنها را همهجا پخش کردهاند، از برداشت بیرویهی آبهای زیرزمینی و از آتشسوزی جنگلها. حتی بعضی دیوها عقیده دارند شاید اژیدهاک برای آنها از آدمها بهتر باشد.
پارسا در این سفر، از پسری ضعیف و ترسو، به یک شکستدهندهی اژدها تبدیل میشود. او در تمام داستان به دنبال فریدونی است که بر اژدها غلبه کند، اما او به هیچ فریدونی نیاز ندارد. خود او قهرمان واقعی است.
صندلی برای یک نفر و نصفی
نوشته محمد رمضانی
ناشر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
انجمن یوزهای شریف
نوشته ی حمید اباذری
تصویرگر سیامک فرخجسته
ناشرفنی ایران ۱۳۹۷
سه گانه ی پهلوان گودرز
نوشته مجید شفیعی
تصویرگر لیدا معتمد.ناشر موسسه منادی تربیت ۱۳۹۶
پهلوان گودرز وکابوس مرگ
نوشته ی مجید شفیعی
تصویرگر لیدا معتمد. ناشر موسسه منادی تربیت.۱۳۹۶
پهلوان گودرز و قالیچه پرنده
نوشته ی مجید شفیعی
تصویرگر لیدا معتمد. ناشر موسسه منادی تربیت. ۱۳۹۶
پشت دیوار مدرسه
نوشته ی حمید رضا داداشی
نشر عروج
یک سفر رویایی
نوشته ی حسن احمدی
انتشارات محراب قلم
پیش از بستن چمدان
نوشته ی مینو کریم زاده
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
دختری با روبان سفید
نوشته ی مژگان کلهر
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان