افسانه پسرک
تهران، نشر فریبا. ۱۳۹۵
(این کتاب در سال ۱۳۷۷ توسط نشر پیک و مسیب چاپ شده بود.)
دختر نفرین شده
تهران، نشر آموت. ۱۳۹۵
(این کتاب در سال ۱۳۷۷ توسط نشر اشک چاپ شده بود.)
کشور ده متری
تهران، نشر فریبا. ۱۳۹۵
(این کتاب در سال ۱۳۷۸ توسط نشر حنانه چاپ شده بود.)
جزیره افسونگران
تهران، نشر فریبا ۱۳۹۳
(این کتاب در سال ۱۳۷۸ توسط نشر حنانه چاپ شده بود. همچنین در سال ۱۳۷۸ به وسیله ی نشر تکا چاپ شده است.)
ولادیمیر می گوید
تهران، نشر فریبا. ۱۳۹۳
پسران گل
تهران، نشر آموت ۱۳۹۲
(این کتاب در سال ۱۳۷۴ توسط نشر زلال چاپ شده بود. لوح دریافت جشنواره کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان)
سی سا سیاوش
تهران، نشر آموت. ۱۳۹۲
شهر یخ های خیلی یخ
تهران، نشر آموت. ۱۳۹۲
( این کتاب در سال ۱۳۷۹ توسط نشر حنانه و به اسم بی بی گل و چراغ جادو چاپ شده بود.)
بازگشت هرداد
تهران، انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.۱۳۹۰
(شایسته ی تقدیر در پنجمین دوره جایزه پروین اعتصامی)
رمان نوجوان بازگشت هرداد
راوی این داستان که در ۲۶ فصل کوتاه نوشته شده دختری دوازده ساله به اسم ثمره است. داستانی از تقابل خیر و شر! قصه ای با زیربنای اسطوره های ایران باستان و روبنای واقعیت های زیست محیطی. در حالی که دانشمندان به دنبال دلیل تغییرات اقلیمی و مخصوصا سونامی ها و آلودگی های دریایی هستند، اسطوره ای از زمان باستان جان می گیرد. نبرد شوپا دیو خشکسالی با بانو هرداد که ایزد-بانوی آب هاست. گره گشای این نبرد ثمره است. دختری که از پدری انسان و مادری پری دریایی به دنیا آمده است.
بعضی از ویژگی هایی منحصر به فردی که شخصیت های این رمان دارند:
توانایی خلق تابلو و یا موجوداتی از دود، تبدیل ماهی های دم سوالی به پنبه، خلق دنیایی منطبق با دنیای انسان ها، خلق موجوداتی که پاهایشان مرده و فقط بالا تنه شان زنده است، خلق کوهی که می تواند از جایش کنده شود و به جایی دیگر برود، غول هایی که سالیان سال است صاف ایستاده و مرده اند و همه گمان می کنند آن ها قسمتی از کوه ها هستند و…
خلاصه ی بازگشت هرداد
ثمره با پدرش جانان در دهکده ای ساحلی زندگی می کند. به او گفته اند سال ها پیش مادرش در دریا غرق شده. روزی مهمانی از راه می رسد که ظاهرا خاله ی ثمره است. ثمره متوجه می شود که جانان و خاله پنهانی با هم بگومگو می کنند و ثمره کنجکاو است دلیل اختلاف آن ها را بداند. خاله برای ثمره یک جفت چکمه ی فلس دار و براق آورده که وقتی به پا می کند قدرتمند می شود و می تواند روی آب راه برود.
ثمره احساس می کند حادثه ای درحال اتفاق افتادن است. دریا مثل همیشه آرام نیست و موج های بلند، صداهای عجیب، بوهای بد و موجودات دریایی مرده نشان می دهد که دریا همان دریای همیشگی نیست.
بحث های خاله و پدر بیشتر می شود و ثمره هنوز نمی داند بین آن ها چه خبر است. در یکی از گفتگوها خاله به پدر می گوید وقت زیادی نداریم. هرداد باید برگردد.
خاله از جانان می خواهد حقیقت را به ثمره بگوید وگرنه خودش این کار را می کند. جانان به ناچار تسلیم خواسته ی خاله می شود و به ثمره می گوید چیزی که تو نمی دانی این است که مادرت پری دریایی است!
جانان قصه ی آشنایی خودش با مادر ثمره را تعریف می کند و می گوید:« او آمده بود من را عاشق خودش کند و با هم ازدواج کنیم تا تو به دنیا بیایی و اگر اتفاقی برای هرداد افتاد او را نجات بدهی.»
بانو هرداد محافظ دریاها ست. ایزد بانوی آب هاست. اما دشمن بزرگی به اسم شوپا دارد. سال هاست که دیوها و موجودات اهریمنی که به فرمان شوپا هستند سعی می کنند هرداد را اسیر و به دریا حکومت کنند. بالاخره هم موفق می شوند. حالا فرمانروای دریا شوپاست و هر روز تعداد بیشتری از موجودات دریایی می میرند. موج های سیاه و غول پیکر که هر روز بیشتر به ساحل نزدیک می شود، موجودات مرده ای که آب به ساحل می آورد، آدم هایی که برای شنا به دریا می روند و غرق می شوند و بوی گند شوپا و همدستانش نشان می دهد که دریا در اختیار شوپاست و معلوم نیست که او کی تصمیم بگیرد همه ی موجودات دریا و حتی دهکده ی ساحلی را از بین ببرد و خشکسالی را بر زمین حاکم کند. در دوران های مختلف ملکه های دریا به بانو هرداد در محافظت از دریا کمک می کردند و همیشه به فکر بوده اند که اگر روزی شوپا دریاها را تسخیر کند چطور با او مبارزه کنند.
ثمره از این که مادرش نه از روی عشق بلکه به خاطر نجات دریا او را به دنیا آورده عصبانی است و قصد ندارد برای بازگشت هرداد و نجات دریا کاری بکند. ثمره فکر می کرده مادرش در دریا غرق شده اما ندیمه می گوید مادرش زنده است. می گوید:«مادرت پری دریایی است؛ چطور می تواند در دریا غرق بشود؟»
ثمره می فهمد مهمان تازه وارد خاله اش نیست بلکه ندیمه ی مادرش است که آمده او را با خودش ببرد. ثمره تنها کسی است که می تواند هرداد را از دست شوپا نجات بدهد.
ندیمه می گوید قبل از تو هم دخترها و پسرهایی بوده اند که از ازدواج یک پری دریایی با مردی زمینی به دنیا آمده و بزرگ شده اند. شوپا همیشه مخفی بود و هیچ وقت لازم نشد به جنگ شوپا بروند. هیچ وقت هم نفهمیدند مادرشان یک پری دریایی بوده. اما حالا تو اولین دختر دورگه ای هستی که باید با شوپا و دستیارانش بجنگد!
ندیمه برای ثمره تعریف می کند که دیو خواب وارد بدن مادرش شده و در نتیجه مادرش همیشه در خواب است و اگر ثمره هرداد را برگرداند هرداد هم این قدرت را دارد که دیو خواب را از بدن او بیرون کند.
ندیمه گردنبندی از استخوان هایی خاص و باستانی به ثمره می دهد تا از او محافظت کند. گردنبند زیبایی نیست اما ندیمه می گوید آن هم مثل چکمه های فلس دار هدیه ی مادرش است. ندیمه ماهی های دم سوالی دریا خشک می کند و از آن ها پنبه درست می کند. ثمره برای قرض گرفتن دوک نخ ریسی به دهکده ی دیگری می رود.
در راه گرگی به ثمره حمله می کند. ثمره از درختی بالا می رود و به گرگی با چشم های زرد فکر می کند. یک لحظه که چشم هایش را باز می کند گرگ دیگری را هم می بیند. گرگی که او در ذهنش آن را ساخته و تجسم بخشیده. گرگی که از دود ساخته شده. ثمره می فهمد می تواند تابلوها و موجوداتی از دود بسازد و از خود و اطرافیانش مراقبت کند.
گرگ ها به هم حمله می کنند. گرگ اول زخمی می شود و فرار می کند و گرگ دوم که از هم وا می رود. ثمره به دهکده می رسد و یک دوک نخ ریسی قرض می گیرد. آنجا پسری به اسم نیما را هم می بیند. نیما پسر برزوی شکارچی است. کسی که همه ی مردم دهکده فکر می کنند گرگ ها او را از هم دریده اند. نیما می خواهد رازی را به ثمره بگوید اما پشیمان می شود و می گذارد برای بعد.
ثمره دوک را به ندیمه می دهد و می گوید که توانسته گرگی را ظاهر کند و زندگی اش را نجات بدهد. ندیمه تعجب نمی کند و می گوید:«هر کسی که پدرش انسان و مادرش پری دریایی باشد توانایی های خاصی دارد.هر قدرتی که داشته باشی بدون این گردنبند بی فایده است. این گردنبند مثل کلید است تا آن را نداشته باشی قفل ها باز نمی شوند.»
ندیمه پنبه ها را می ریسد و از ثمره می پرسد دوست دارد چه چیزی برایش ببافد؟
یک شب موج بلندی با خودش لاشه ی یک نهنگ را به ساحل می آورد. لاشه ای که تکه پاره شده و آثار سوختگی روی آن دیده می شود. ناگهان ده ها موجود شرور به اندازه ی کله ی گربه که چشم هایشان صاعقه می زند از زیر جسد نهنگ بیرون می آیند و به دریا برمی گردند. آن ها دستیاران شوپا هستند که کم کم دست به کار شده اند که دهکده های ساحلی و شهرهای اطراف را نابود کنند.
نیمه شبی نیما ثمره را پیش برزوی شکارچی می برد. برزوی شکارچی زنده است. این رازی است که نیما شک داشت به ثمره بگوید یا نه.
در کلبه ی ماهیگیری در وسط تالاب جانان و برزوی شکارچی منتظرثمره هستند. برزو برای ثمره داستانی از چگونگی به وجود آمدن موجودات شرور می گوید. او می گوید: سال ها جنگ و خونریزی بین موجودات شرور و انسان ها ادامه داشت تا این که آن ها تصمیم گرفتند سرمیز مذاکره بنشینند. آن ها توافق کردند که از هر گروه یک نفر را انتخاب و با دیگری مبارزه کند. سلاح هیولاها و موجودات شرور، وردها و افسون ها بود و سلاح آدم ها یک گرز آهنی. انسان ها می دانستند با گرز آهنی کاری از پیش نمی برند و با عقل شان موجودات شرور را شکست دادند. قرار شد از آن به بعد انسان ها و موجودات شرور در دو دنیا اما منطبق برهم زندگی کنند. این دو دنیا به وسیله ی نیرویی غیر قابل نفوذ از هم جدا می شود. اما چندین سال بعد بین بعضی از موجودات شرور و انسان ها ارتباط هایی برقرار می کنند. انسان ها برای به دست آوردن قدرت از موجودات اهریمنی کمک می گیرند. البته بهایش را هم می پردازند. بهایش چیست؟ فروختن روح شان به موجودات شرور. هر روز صدها انسان که دوست دارند مثل دیوها و غول ها و هیولاها قدرت های فوق العاده داشته باشند با این موجودات تماس می گیرند واهریمنی فکر و رفتار می کنند. مثلا قتل عام می کنند و شکنجه می دهند. وقتی روح انسان اهریمنی شد موجودات اهریمنی کمی از قدرتشان را به او می دهند. این یک قانون اهریمنی است.
ثمره نمی داند چرا برزو برایش داستان می گوید.
بعد از گفتن این حرف ها چشم های برزو درخششی اهریمنی پیدا می کند، صورتش پیچ و تاب می خورد و پوزه اش دراز می شود. او یکی از کسانی است که روحش را به یک دیونصفه فروخته. او به دیو نصفه قول داده که اگر روزی پسری داشت پاهای پسرش را به او بدهد. بعضی از موجودات شرور موجوداتی نصفه هستند و پا ندارند. نصف بدن آن ها روح است و نصف دیگر جسم. با ارزش ترین چیز برای آن ها داشتن پا است. دیو نصفه به شرطی برزو را در قدرت خودش شریک می کند که اگر برزو صاحب پسر نشد و یا نخواست پاهای او را به دیو بدهد، گردنبند استخوانی ثمره را هر طور شده به دست بیاورد و به او بدهد. شوپا می داند کسی که قرار است هرداد را نجات بدهد ثمره و گردنبند پر قدرتش است.
آن شب برزو از ثمره می خواهد گردنبند استخوانی را به او بدهد. جانان مخالفت می کند. برزو اهریمنی می شود و به جانان حمله و اسیرش می کند و در صورتی آزادش می کند که ثمره گردنبند را به او بدهد. ثمره به کرمی که از گوشه ی دهان برزو بیرون آمده نگاه می کند و با تجسم، او را به ماری غول پیکر تبدیل می کند که دور بدن برزو چنبره می زند. جانان آزاد می شود و با ثمره و نیما از آنجا فرار می کنند.
بعد از بیرون آمدن آن ها از کلبه، کلبه منفجر می شود و تکه هایی از بدن برزو به تالاب می افتد. نیما می گوید که برزو این توانایی را دارد که خودش را ترمیم کند حتی اگر فقط یک دست از او باقی مانده باشد. او می تواند خودش را بازسازی کند.
بزرو از زیر آب بیرون می آید و دوباره جانان را توی آب می کِشد و به ثمره می گوید گردنبند را به او بدهد. ثمره احساس می کند نیرویی در پاهایش جاری است. توی آب می پرد و جدالی بین او برزو درمی گیرد و ثمره می تواند با چکمه های فلسی برزو را به دور دست ها پرتاب کند.
جشن تابستانی است و همه ی مردم دهکده های ساحلی لباس محلی پوشیده اند. ندیمه لباسی را که از نخ های پنبه ای ماهی های دم سوالی بافته به ثمره می دهد تا در جشن بپوشد.
در نیمه های جشن دریا طوفانی می شود و موج های بلند و سیاهی دهکده های ساحلی را به زیر خود می برند.
آب همه جا را می گیرد و آدم ها دارند غرق می شوند. اما ثمره به راحتی روی آب راه می رود و دنبال جانان می گردد و ندیمه، جانان را از زیر گِل و لای بیرون می کشد و نجات می دهد. اما آدم های زیادی می میرند.
ثمره به پناهگاه شوپا که در دل یک کوه است می رود. اگر نتواند در شش روز از پناهگاه شوپا خارج شود پناهگاه ازجایش حرکت می کند و به جای دیگری می رود که دسترسی به آن خیلی سخت است. ثمره در چاهی فرو می رود که او را به پناهگاه می رساند.
در آنجا ثمره به ده ها دیو نصفه برخورد می کند که توی هوا شناورند. آن ها به ثمره حمله می کنند. اما ثمره موفق می شود آن ها را از سر راه بردارد و به راهش ادامه بدهد.
دیو خواب که در بدن مادر ثمره لانه کرده و او را به خواب برده خواهری دارد که راه را بر ثمره می بندد و می خواهد وارد بدنش بشود. اما لباسی که ندیمه برای او بافته حفاظی دربرابر ورود او و دیگر موجودات شرور به بدنش است.
ثمره به تالاری سنگی وارد می شود و آن جا بانو هرداد را ملاقات می کند و صدای شوپا را می شنود که می گوید اگر گردنبندش را به او بدهد می تواند بانو هرداد را با خود ببرد. ثمره فرصت زیادی ندارد و پناهگاه دارد از جایش کنده می شود تا به جای دیگری برود.
ثمره خیال ندارد گردنبندش را به شوپا بدهد. اگر این کار را بکند به راحتی از شوپا و همراهانش شکست می خورد و هرداد هم نابود می شود. برای همین تصمیم می گیرد با توانایی هایی که دارد با شوپا بجنگد. اما شوپا قصد دارد هرداد را نابود کند. صاعقه های زمینی اش را به طرف هرداد می فرستد تا او را بسوزاند. ثمره گردنبندش را به گردن هرداد می بندد و این طوری او را آسیب ناپذیر می کند. اما خودش آسیب پذیر می شود و شوپا صاعقه های آتشینش را به طرف او می فرستد. ثمره توی بدن بانو هرداد که از آب ساخته شده شیرجه می زند و در پناه او قرار می گیرد. ناگهان همه جا می لرزد. پناهگاه کم کم از جا کنده می شود.
ثمره در حالی که هنوز توی بدن هرداد است خودش و هرداد را به موقع از دهانه ی چاه بالا می کشد و بیرون می روند. هرداد به دریا برمی گردد. بوی بد و موج های سیاه از بین می روند و دریا دیگر قربانی نمی گیرد.
ندیمه به ثمره می گوید:«در اولین برخورد با شوپا او را شکست دادی.»
ثمره می فهمد برخوردهای دیگری هم در پیش است. ندیمه خبر می دهد که حال مادرش خوب است و منتظر اوست. ثمره از ندیمه جدا می شود و به دنبال جانان می رود. او عاشقانه پدرش را دوست دارد و دلش می خواهد قبل از هر کار دیگری او را پیدا کند.
تب شصت و چهار درجه جادوگر خوشگله
تهران، انتشارات افق.۱۳۹۰
سالومه و خرگوشش
تهران، انتشارات سروش. ۱۳۸۰
(این کتاب در ششمین دوره کتاب سال ماهنامه سلام بچه ها و پوپک به عنوان اثر برگزیده نوجوان مورد تقدیر قرار گرفت.)
مرد سبز شش هزار ساله
تهران، محراب قلم .۱۳۷۷
فرشته آیینه پوش
تهران ، انتشارات سروش ۱۳۷۳
(چاپ چهارم این کتاب با اسم فرشته ی آیینه پوش توسط انتشارات سروش چاپ شده است.)
هوشمندان سیاره ی اوراک ( دو جلد) / تهران ، انتشارات قدیانی. ۱۳۷۱
(برنده ی سومین دوره کتاب سال سوره نوجوان. دریافت لوح تقدیر و جایزه ویژه پنجمین دوره کتاب سال مجله ی سروش نوجوان)
چاپ جدید کتاب هوشمندان سیاره ی اوراک
هوشمندان سیاره اوراک:
هوشمندان سیاره ی اوراک کتابی است در ستایش عواطف انسانی. انسان های مهربان با دیگران تفاوت هایی دارند. این تفاوت ها هم در رفتار است و هم در هاله ای انسانی که بدن آن را در برگرفته است. قهرمان این رمان دختر نوجوانی به اسم صبا است که همراه یکی از هوشمندان سیاره ی اوراک به آن سیاره می رود تا آن ها دلیل نورانی بودن هاله اش را کشف کنند.
همچنین این کتاب به مشکلات زیست محیطی مثل سوراخ شدن لایه اوزون و رفتارغیرمسئولانه ی انسان نسبت به طبیعت می پردازد.
این کتاب اشاره ای هم به اسطوره های بین النهرین دارد و هوشمندان را از نسل کسانی می داند که زمانی در بین النهرین زندگی می کردند.
دختری به اسم زنبق به دلیل مشکلاتی که با ازدواج مجدد مادرش دارد، به خانهی مادربزرگش پناه می برد و متوجه می شود که درِ یکی از اتاق های خانه ی او همیشه بسته است. زنبق منتظر روزی است که بتواند وارد اتاق هفتم شود و رازش را بفهمد. زنبق میداند که پیش از تولدش اتفاقات مهمی افتاده است. خاله صبا گم شده و هیچ کس نمیداند او کجاست! با این حال مادربزرگ و دایی صفا معتقدند سالها پیش فرشتهها و یا موجوداتی فضایی از آسمان آمده و صبا را با خود بردهاند. آن سالها با این که دایی صفا کوچک بوده به طور واضح صحنه ی صعود صبا را به یاد دارد وحالا وقتش رسیده ماجرا را برای خواهرزادهاش تعریف کند. زنبق میداند خاله صبا برعکس مادرِ بدخلق و جدی خودش (صنوبر) دختری مهربان بوده و همه او را دوست می داشتند. بنابر این در انتظار مینشیند تا بالاخره به دلیل سهلانگاری مادربزرگ در اتاق هفتم باز بماند و او بتواند پس از سالها به یک سرزمین ناشناخته پا بگذارد.
همزمان با این اتفاقهاست که خواننده به سالهای قبل سفر میکند. در سفر به گذشته او به سیارهای نامرئی میرسد که ساکنان آن انسانهایی هستند که سالها قبل زمین را ترک کرده و به مرور و با آموزش هایی که دیدهاند تبدیل به موجوداتی هوشمند شده اند. این موجودات هوشمند از احساسات خود تبعیت نمیکنند و تنها هدفشان خدمت به سیارهشان یعنی سیاره ی اوراک است. هوشمندان سیاره ی اوراک نباید با انسانها معاشرت کنند. فقط به یک دلیل می توانند از این قانون تخطی کنند و آن وقتی است که پای حفاظت از سیاره ی اوراک به میان بیاید. سوراخ شدن لایهی اوزون و آلودگی زیستمحیطی یکی از خطرهایی است که سیاره ی اوراک هرروز و هرروز بیشتر و بیشتر با آن روبه رومیشود.
پاتسیها مدیران ارشد سیاره اوراک هستند. آن ها تصمیم میگیرند کرهی زمین را نابود کنند و مسئوولیت تحقیق و پژوهش درمورد کرهی زمین را به هوشمند انسانشناس میسپارند. .هوشمند انسانشناس در تحقیقات اولیه ی خود از تلسکوپی فوق حرفهای استفاده میکند و متوجه میشود اطراف زمین پر از گویهای نورانی است. او که برخلاف دیگر هوشمندان هنوز احساساتش از بین نرفته به کره ی زمین قدم میگذارد و دنبال منشا نورها میگردد. او بهطور اتفاقی قدم درخانهای میگذارد که صنوبر و صبا و صفا در آن زندگی میکنند و متوجه رفتارهای شاعرانهی صبا با دنیای اطرافش میشود اما نمیتواند منشا نورها را پیدا کند و تنها با سه قدم ویژه به اوراک برمیگردد.
هوشمند انسانشناس پس از بازگشت و مشورت با طراح تلسکوپ متوجه میشود نورهایی که از طریق تلسکوپ دیده هاله هایی است که اطراف برخی از انسانها وجود دارد. با این کشف جدید است که او به ماموریت خود ادامه میدهد و پروژهی نابودی زمین دستخوش تغییراتی میشود. هوشمند در سفر مجدد خود در اتاق صبا مستقر میشود. او در این سفر با مفاهیم مختلفی مانند خدا، عشق، مهربانی و خانواده آشنا میشود. او به رفتار صبا با موجودات زنده از جمله لاکپشتی که در حیاط خانه زندگی میکند توجه میکند و در نهایت تصمیم میگیرد با صبا ارتباط برقرار کند. صبا متوجه حضور موجودی نامرئی در اطرافش میشود و تصمیم میگیرد با خانوادهاش دربارهی آن صحبت کند اما همانطور که انتظار میرود پدر حرف هایش را باور نمی کند.
سرانجام صبا و موجود نامریی باهم حرف می زنند و در هفتمین روز حضور موجود نامریی صبا تصمیم مهمی میگیرد. هوشمند با او درباره سیارهای صحبت میکند که تنها 277 کیلومتر از زمین فاصله دارد و از او میخواهد تا به آن سیاره سفر کند. هوشمند به او وعدهی بازگشت می دهد اما میداند که دروغ بزرگی گفته است. مچ بندی مخصوص پرواز به پای صبا بسته میشود. صبا با پاشنه ی پایش ضربه ای می زند و لحظه ای بعد پای لرزانش از زمین جدا می شود. صفا به آسمان نگاه میکند و شاهد ناپدید شدن صبا میشود.
صبا به سیارهی اوراک میرسد و برای اولین بار ترس را احساس میکند. صبا نمیداند قرار است سالیان سال در اوراک بماند و در دنیایی بدون احساسات و عاطفه زندگی کند. تقلاهای صبا برای بازگشت بدون نتیجه میماند و درنهایت تصمیم میگیرد مبارزهای متفاوت را شروع کند. در این میان آداپا ( هوشمند انسان شناس) با برخی از احساسات انسانی مثل گریه، غم، شادمانی، آرامش و…آشنا میشود اما باز به ماموریت خود ادامه میدهد. صبا برای انجام آزمایشهایی به اوراک بده شده است. دستگاه های گیرنده به کار خود ادامه میدهند و صبا مورد آزمایشهای مختلف قرار میگیرد. اما همزمان صبا هم روی زندگی هوشمندان اثر می گذارد و پس از چندین قرن سبک زندگی هوشمندان سیاره ی اوراک را تغییر می دهد.
پانزده سال بعد صبا اجازه پیدا میکند تا به زمین سفر کند. در این سفر او با خواهرزادهاش زنبق دیدار میکند. این دیدار سبب تغییراتی در زنبق میشود اما خاله صبا که حالا با بازگشت به زمین درگیر احساسات متضادی شده مجبور است بین دو سرزمین یکی را انتخاب کند.
امروز چلچله ی من
انتشارات حنانه ۱۳۷۱
این کتاب توسط نشر کویر نیز چاپ شده است.
امروز چلچله ی من
این رمان فانتزی اثری است در ستایش همزیستی مسئولانه انسان ها. مشارکت اجتماعی برای تغییر و تلاش برای زندگی سالم جهانی. قهرمان این رمان دختری ده ساله است که رهبر بچه های شهر می شود تا به همه روش زندگی بهتر را یاد بدهد. او و دوستانش موفق می شوند جهت درست زندگی را به مردمی که قطب نمای درون شان از کار افتاده نشان بدهند.
رودخانه ای از وسط شهری به اسم سيب – تمشک مي گذرد که نيمي از مردمش پاكيزه اند و نيمي ديگر كثيف. نیمی از شهر همیشه از تمیزی می درخشد نیمی دیگر از کثیفی بوی بد می دهد. به این ترتیب شهر دچار دو دستگی شده است. این دو گروه همیشه با هم برخوردها و اختلاف هایی داشته اند اما حادثه ای باعث می شود که تغییر بزرگی اتفاق بیفتد و زندگی هر دو گروه تحت تاثیر قرار بگیرد.
مشکل اصلی از زمانی شروع می شود كه روزي دختری به اسم چلچله که دختر يكي از مادرهای تمیز شهراست بر روي پوست خربزه اي سُر مي خورد و پايش مي شكند و مادرش که سمبل تمیز ی شهر است اعتراض می کند كه تا كي بايد اين بي نظمي ها وجود داشته باشد؛ امروز اين اتفاق براي چلچله ی من افتاد فردا نوبت چلچله شما مي شود.
جمله ی امروز چلچله من فردا چلچله تو شعاري انقلابی مي شود كه هر وقت مردم تميز شهر مي خواهند اعتراض كنند آن را به كار مي برند و از شهردار می خواهند برای تغییر اوضاع فکری بکند. شهردار مردی تر و تمیز و درخشان است، معاوني هم دارد كه عقل كل شهرداري به حساب مي آيد و هميشه راه هاي نو و جديد جلوي پاي او مي گذارد. روزی که پای چلچله می شکند و ناآرامی ها به اوج خودش می رسد مردم جلوی شهرداری جمع می شوند. یک دسته به شهردارمی گویند تا کی باید تذکر بدهند که آشغال هایتان را توی خیابان نریزید، آب دهان نیندازید،از دوره گردها خوراکی نخرید…
دسته ی دیگر می گویند تا کی می خواهید ما را نصیحت کنید؟ خسته شدیم از بس گفتید دندان تان را مسواک بزنید. به پیک نیک می روید آشغال هایتان را جمع کنید…هر روز دوش بگیرید…
شهردار از دو گروه می خواهد نماینده ای انتخاب و مذاکره کنند. نماينده مردم كثيف دوره گردي است كه در كثيفي رودست ندارد و نماينده مردم تميز، كتاب فروشي است كه از بس کتاب های انقلابی خوانده دلش می خواهد هرگونه مشکلی را با اعدام انقلابی حل کند.
شهردار، معاون، دو نماینده ی مردم و رئیس پلیس شهر جلسه ای تشکیل می دهند. خواست نماینده ی مردم تمیز اعدام انقلابی مردم کثیف است. خواست نماینده ی مردم کثیف منع قانونی هرگونه تذکر بهداشتی است. سرانجام تصميم مي گيرند كه شهر را دو قسمت کنند. مردم كثيف آن طرف پل و مردم تميز اين طرف پل زندگی کنند. آدم های عاقل شهر از این تصمیم شوکه می شوند اما چاره ای نیست و تصمیم گرفته شده. با این تصمیم نقل و انتقال هایی در شهر انجام می شود. کسی مشکل زیادی با این جابه جایی ها ندارد. فقط يك خانواده به خاطر اين تصميم شهرداری به دو قسمت تقسیم می شود؛ آن هم خانواده چلچله است. خانواده ی چلچله چهار نفرند: پدر، مادر، چلچله و خواهر دو قلويش پرستو. مادر و چلچله جز گروه اول هستند و پدر و پرستو جز گروه دوم. در نتیجه پدر و پرستو به آن طرف پل مي روند و مادر و چلچله تنها با هم می مانند.
افراد دیگری هم هستند که باید تصمیم بگیرند کدام طرف پل زندگی کنند:
آقای دکتر به آن طرف پل می رود چون آدم های کثیف بیشتر به او و داروهایش احتیاج دارند.
آقای مخترع با این که مرد زیاد مرتبی نیست اما این طرف پل می ماند.
مدرسه ی شهر در آن طرف پل است.اما در این طرف پل مدرسه ای ساخته می شود و معلم باید صبح ها در مدرسه ی آنور پل و بعدازظهرها در مدرسه ی اینور پل درس بدهد.
شهردار براي جلوگيري از رفت و آمد بی اجازه ی مردم به اين طرف و آن طرف رودخانه روی پل دروازه اي مي گذارد و فقط معلم و دکتر شهر با مجوز شهرداری مي توانند به آن طرف پل بروند و برگردند.
اولین روز جدا شدن دو قسمت شهر یک روز متفاوت است. روزی است که همه چشم شان را در آرمان شهر خودشان باز می کنند.
در شهر سیب تمشک دبیرستانی وجود نداشت و هر روز اتوبوسی می آمد و بچه های دبیرستانی را به شهر کناری که بزرگتر بود می برد. در اولین روز تقسیم شدن شهر راننده ی سرویس مثل هر روز اتوبوس را در میدان تجمع نگه می دارد . بچه دبیرستانی ها ی کثیف سوار می شوند اما خبری از بچه های تمیز نیست. یکی از بچه ها به راننده می گوید که چه اتفاقی برای شهر افتاده. راننده ی سرویس بچه ها را پیاده می کند و به شهرداری می رود تا بپرسد تکلیف بقیه ی بچه ها چیست و چطور باید به مدرسه بروند. معاون شهردار می گوید از این به بعد پل به عنوان یک منطقه ی بی طرف به حساب می آید و بچه های اینور پل روی پل منتظر اتوبوس مدرسه می مانند.
شهردار به راننده تاکید می کند که قانون جداسازی باید در اتوبوس هم اجرا بشود. بچه های تمیز یک طرف بچه های کثیف یک طرف. هیچ نصیحت و مسخره کردنی هم نباید در کار باشد. راننده دلیل آن همه حماقت را نمی فهمد.
در طرف تميز پل، آقای مخترع که مشغول ساختن یک بالن کنترل از راه دور است با جدا سازي شهر مخالف است. اوبه چلچله مي گويد همه باید برای رسیدن به یک جامعه ی سالم جهانی تلاش کنیم نه اینکه خودخواه باشیم و با کنار از کشیدن از افراد مشکل دار زندگی خوبی برای خودمان بسازیم.
روزی دکتر برای معاینه ی پای شکسته ی چلچله به خانه ی آن ها می آید و خبر می دهد که پرستو در آنور پل رهبر بچه ها شده و شلخته ترین و کثیف ترین دختری شده که می شود تصور کرد. و به فکر چلچله می اندازد که او هم می تواند رهبر بچه های اینور پل باشد و کارهای بزرگی انجام بدهد و شهر را بار دیگر یکپارچه کند.
از روز بعد چلچله کارش را شروع می کند. ابتدا با نوشتن دو کلمه ی جامعه ی سالم جهانی روی تخته سیاه سعی می کند توجه همکلاسی هایش را جلب کند بعد با دخترها وارد گفتگو می شود و آن ها را با خودش همراه می کند. بعد با پسرها حرف می زنند و پسرها هم موافق اند که تقسیم کردن شهر کار اشتباهی بوده است. آن ها به راه هایی فکر می کنند که بتوانند مردم دو نیمه ی شهر را یکپارچه کنند. یکی از آن راه ها آگاه کردن مردم است. این کار را با انداختن شبنامه در خانه ی آنور پلی ها شروع می کنند.
پرستو دلش برای مادرش تنگ می شود. چلچله هم دلش برای پدرش تنگ می شود. آن ها جایشان را با هم عوض می کنند. ولی چلچله علاوه بر دیدن پدرش کارهای دیگری هم در آنور پل دارد که به پرستو نمی گوید.
وقتی چلچله به آنور پل می رود با شهری که تبدیل به کوهی از زبانه شده و توی کوچه هایش پر از لجن است روبه رو می شود. خانه ای که پدرش در آن زندگی می کند کثیف تر از آن است که بشود یک لحظه هم در آن زندگی کرد. او دست به کار می شود و خانه را تمیز می کند. شب ها هم شبنامه ها را در خانه هاي مردم كثيف مي اندازد اما در خانه پدر خود نامه اي نمي گذارد. مردم كثيف شهر با ديدن نامه ها آشوب و سر و صدا به راه مي اندازند و به شهرداري شكايت مي كنند؛ اما چون نويسنده نامه ها مشخص نيست كاري از پيش نمي برند.
پرستو كه در آن طرف شهر خودش را جا چلچله جا زده است كم كم به دختري تميز و پاكيزه تبديل مي شود و ديگر قصد ندارد به آن طرف رود برگردد.
بالن آقای مخترع آماده شده است. روز به هوا فرستادن بالن كه جشن بزرگي هم بر پا شده مخترع نامه های آگاهی بخشی را كه بچه هاي تميز براي مردم كثيف نوشته اند، در بالن می گذارد و وقتي كه بالن بر فراز شهر كثيف می رسد، نامه ها را بر سرشان می ریزد.
اين كار مخترع سبب مي شود كه او را از شهر تبعيد كنند، اما تا زمان تبعيد چند روزي وقت باقي است و مخترع در اين چند روز بمبي اختراع مي كند كه مردم كثيف را به طرف تميزی و مسئولیت پذیری مي كشاند.
نوشتن شبنامه ها بی تاثیر نبوده است و تعدادی از مردم آنور پل تصمیم می گیرند به اینور پل بیایند و سالم زندگی کنند. اما تعدادی دیگر همچنان آنور پل هستند و معلوم است که دیگر هیچ جور تغییر نخواهند کرد. مخصوصا این که فهمیده اند پخش کردن شبنامه ها کار چلچله بوده و قصد دارند برای تنبیه بقیه او را توی رودخانه بیندازند. آقای مخترع می گوید هر کسی می خواست با نصیحت و خواندن شبنامه تغییر کند تا الان تغییر کرده. برای آن ها که سمج تر هستند باید از راه های دیگری استفاده کرد.
قرار است روز بعد آقای مخترع تبعید شود. اما او و بچه ها تصمیم می گیرند شبانه بمب عجیبی را در آنور پل منفجر کنند.
طی عملیاتی سری و بی سرو صدا بالون به آنور پل می رود و درست در میدان مرکزی شهر بمب را رها می کند. بمب منفجر می شود. گازی عجیب از انفجار تولید می شود و از شکاف خانه ها داخل می رود و روی افکار آنور پلی ها اثر می گذارد و آن ها را به آدم هایی متفاوت تر تبدیل می کند.