در اخبار

در باره «مردی از آنا دانا» و  نویسنده اش

«آنادانا» داستانشهر نامکشوف ما
نورالله نصرتی

یک–  فریبا کلهر، کم پیدا در شلوغی

فریبا کلهر در عرصه ادبیات کودکان و نوجوانان، نامی چنان آشنا و معتبر است که نیازی به معرفی اش نباشد. کلهر نزد گروهی از مخاطبان خود، به «بانوی هزار قصه» معروف است و این حسن شهرت، گویای  کارنامه پر برگ و بار و جایگاه ویژه او در این عرصه است. او ضمن گفتگویی در کتابی با عنوان «فریبا کلهر»- از سلسله کتاب های«چهره های ادبیات کودکان و نوجوانان»- که بیش از دو دهه قبل منتشر شده، از نوشتن سیزده رمان و حدود صد قصه کوتاه برای نوجوانان می گوید و می افزاید:«اگرمطالب آموزشی و غیر آموزشی را که از پانزده سال پیش در مطبوعات نوشته ام هم اضافه شود کارنامه ادبی شلوغی می شود… آن قدر نوشته ام که کمتر کسی به پایم برسد.» (۱) در همان کتاب ، فهرست آثار تالیفی و ترجمه ای او در قالب کتاب و نوشته های مطبوعاتی شامل سی صفحه می شود!

 به نظر می رسد همین کارنامه ادبی شلوغ و شهرت طولانی مدت کلهر در حوزه داستان نویسی برای کودکان و نوجوانان، وجه دیگر کارنامه ادبی او طی سالهای اخیر- دهه نود- را به محاق برده و عمدا یا سهوا-  بنا به قضاوت ها و پیش فرض های غلط و مطابق عادت- اجازه نداده تا آثار متاخر وی که به حوزه  ادبیات داستانی بزرگسالان مربوط می شوند، چنان که در خورشان است قدر بینند یا نقد شوند. البته تیراژ قابل توجه و چاپ های متعدد دو سه اثر از میان این پنج رمان-«پایان یک مرد»، «شروع یک زن»، «شوهر عزیز من»، «مردی از آنادانا» و «عاشقانه»- که جز دو کتاب اخیر بقیه در نیمه اول دهه نود منتشر شده اند، نشان می دهد که او در عرصه تازه هم خوش اقبال و پرمخاطب  است. در این میان برای چهارمین و به نظرم مهم ترین رمان او «مردی از آنادانا»  به خاطر کیفیت روایی و غنای مضمونی اش، انتظاری فراتر از اقبال مخاطبان عام می رفت ، یعنی استقبال اهالی نقد و نظر و مخاطبان خاص ادبیات داستانی ایران.

اگرچه گذر زمان عیار معتبری است برای آنکه اثری محک بخورد و با مخاطب عام و خاص ارتباط موثر برقرار کند، اما وقتی رمانی خوب و قابل اعتنای ویژه، از دایره نقد و نظرها و حتی معرفی های تبلیغی مرسوم برکنار بماند، طبعا از حق خود برای خوانده شدن و دیده شدن باز می ماند. چشم بستن به ویژگی های چشمگیر رمانی چون مردی از آنادانا طی نزدیک به نیم دهه پس از انتشار، یا اساسا نادیده و ناخوانده ماندن آن بویژه از جانب محافل جدی و فعال ادبی، چه بسا یک علت اش جز شلوغی کارنامه ادبی نویسنده اش و احیانا روحیه هیاهو گریز او، سر به هوایی منتقدان و روزنامه نگاران ادبی باشد که رمان را ناخوانده، احیانا از روی عنوان آن و سابقه ذهنی شان از نویسنده اش، اثری دیگر از آثار کلهر در حوزه ادبیات کودکان و نوجوانان حساب کنند، خاصه آن که نام این رمان مشابه نام هایی است که او روی قصه های خود می گذارد که اغلب افسانه وار یا ملهم از افسانه ها واسطوره ها  قصه های کهن هستند- مثل «مرد سبز شش هزار ساله»؛ ضمن آنکه شلوغی و بی حساب و کتابی در نشرمجموعه های داستان و رمان از نویسندگان متعدد قدیمی یا نوظهور هم منجر به گم شدن آثار خوب و خواندنی در این میان می شود. این روند در عین طبیعی بودن به اندازه کافی آسیب زا و تاسف بار است.  

دلایل حاشیه ای دیگری برای در سایه ماندن آثاری چون رمان مذکور بی تاثیر نیست. قصه های مذهبی و دینی یا اخلاقی و آموزشی کلهر در حوزه ادبیات کودکان، برای مخاطبان پی گیرآن ادبیات آشنا هستند و اساسا ماهیت و هدف و ساختار آن ادبیات چیزی جز همین کارکردهای آموزشی و پرورشی نیست. در این چند رمان دهه نودی او نیز، نگاه نسبتا سنت گرای او هم در فرم و شیوه داستان نویسی هم در رویکردهای مضمونی و محتوایی -که متمایل به سمت وجهی از معنویت عرفانی و نه لزوما مذهبی و قشری- است (بویژه در مردی از آنادانا و شروع یک زن- عاشقانه را نخوانده ام) به چشم می آید. از سوی دیگر، نگرش متعهدانه و جسورانه و انتقادی اش- آمیخته به طنز و کنایه ای عمقی و مستتر در نثر و نگاه راوی- در بازنمایی وقایع اجتماعی و انقلابی ناشی از ایدئولوژی های مسلط و مخرب روزگار(خصوصا در پایان یک مرد، شوهر عزیز من و مردی از آنادانا) به نحو موثری آشکار است. نتیجه آن می شود که در فضای غالبا دو قطبی مسلط بر محافل ادبی ما و رسانه هایشان، نه منتقدان و ادبا و ادب دوستان نوگرای چپی یا غیر چپی مدرن و پست مدرن چندان با محتوا گرایی ها و درونمایه های معناگرا و عرفانی و دینی و مذهبی(به زعم آنان ایدئولوژیک و شعار زده!) موجود در برخی آثار دیروز و امروز چنین نویسندگانی احساس قرابت می کنند، نه سنتی/مذهبی ها و انقلابی های مروج ایدئولوژی سیاسی و دینی مسلط روزگار با زاویه هایی که آثار کلهر با مرام و مسلک شان دارد کنار می آیند.

در نگاه مرسوم میان رادیکال ترین و قشری ترین یا سر به هوا ترین  افراد دو سر این قطب، ممکن است چنین نویسنده ای  را یا به خاطر آثار مذهبی اش که برای کودکان و نوجوانان نوشته یا جوایزمتعددی که به خاطر کیفیت ادبی و محتوایی آثارش گرفته یا سمت هایی که عنوان سردبیر و امثالهم در مطبوعات دولتی مربوط به کودکان و نوجوانان داشته، نویسنده ای مذهبی و حکومتی! محسوب و آثار متاخرش را ناخوانده تحریم کنند یا عده دیگری افتاده از آن سوی بام، به خاطر آثار نسبتا سیاسی اجتماعی و انتقادی متاخرش او را بریده از ارزشها! بدانند، خصوصا اگر از سال ها پیش از کشورش مهاجرت کرده و به آن طرف آب رفته باشد! خاستگاه حاشیه هایی که بر متن تاثیر می گذارند می توانند همینقدر زرد و سطحی نگرانه باشد. در هر حال، تنهایی و خاص بودگی موقعیت چنین نویسنده ای و کم اعتنایی محافل و گرایش های مسلط مرام و مسلکی به کمیت و کیفیت قابل اعتنای آثار او بر جای خود باقی تواند بود! البته آثار ادبی غنی و توانمند، فارغ از آن که نویسندگان شان کجا و کدام طرف باشند، دست آخر بر هیاهوها و اعتناعا و بی اعتنایی های دوره ای و محفلی یا فاصله های تاریخی و جغرافیایی فائق می آیند و دیر یا زود، راه خود را به سوی مخاطبان حقیقی  شان می گشایند.

دو – رود روان روایت

ماجراهای رمان «مردی از آنادانا» در کوران وقایع ملتهب سیاسی و اجتماعی دیروزها و امروزهای ایران- از دهه سی تا چند دهه اخیر- می گذرد. فصل افتتاحیه رمان، وصف حال چند زندانی سیاسی  زن در اوایل دهه شصت است و راوی، یکی از آن زندانیان و آدم اصلی روایت اش، زندانی دیگری است «زینب» نام که جان به لب رسیده از شرایط آزار دهنده زندان مدام می پرسد:« کی این کابوس تمام می شود؟ سوالی که شده بود موسیقی غمناک  زندگی اش. نیمه شب با سوال اش بیدار می شدیم. صبح، با سوالش توی صف دستشویی می ایستادیم. با سوالش صبحانه می خوردیم… لباس هایمان را توی آفتاب پهن می کردیم… از دیدن ملاقات کننده ها ذوق می کردیم… دراز می کشیدیم… بلند می شدیم… می خوردیم… سوال او هر روز چاق تر می شد و همه ی حجم سلول و بند را می گرفت. کی این کابوس تمام می شود؟ برای او تمام شد. یک روز صبح زود او را بردند. می دانست بر نمی گردد.» این راوی که رویا(شقایق دکمه چی) نام دارد جز فصل افتتاحیه(اول) و فصل دهم بخش اول رمان، یک بار دیگر در فصل اول بخش دوم، زندگی به فنا رفته« نگار(پونه)» را در قالب یک نامه به «زعیم» شخصیت اصلی رمان که عاشق نگار است روایت می کند. راوی دانای کل نامحدود در سی و هشت فصل یا بند دیگر رمان نیز تلویحا می تواند همان شقایق(رویا) باشد که در یکی از فصول انتهایی رمان، در بستنی فروشی ای در گیشا به هیات نویسنده ای میان سال با یکی از شخصیت های نیمه اصلی رمان- «استلا»- آشنا می شود و خود را از اقوام زعیم می داند و از دوران زندان خود می گوید.

پس از نامه رویا(شقایق) به زعیم در آغاز و  بخش اول رمان، برای شناخت زعیم به گذشته او و خاندانش در شهر و استان همدان بر می گردیم؛ به «عزیز آقا» پدر بزرگ عارف مسلک زعیم و «توران خانم» مادر بزرگ خیر او.  بعد با «جهانگیر» پدرسیاست باز زعیم آشنا می شویم که ابتدا مصدقی نترس و ماجراجویی است اما در آستانه انقلاب ۵۷ حاجی بازاری انقلابی و پر شر و شوری از آب در می آید و انقلابی هم می ماند. همچنین با «آنادانا» مادر قصه گو و آرام و صبور زعیم آشنا می شویم، مادری که شخصیت و منش و روش زعیم بیش از پدرش، از او تاثیر پذیرفته، همچنان که نشانی هویت گمشده او و چراغ راه نهایی زندگی زعیم را باید در نگاه و منش عارفانه پدربزرگ اش عزیز آقا دید که مانوس با مثنوی مولوی است و راه نجات از چاه ویل این جهان پر ماجرای کم اعتبار را سر بالا کردن و نگریستن یه آسمان معنا و رهروی در مسیر عشق الهی می داند. شغل زعیم عکاسی است و به او امکان می دهد تا ثبت و ضبط کننده وقایع روزگار خود از جمله جبهه های جنگ تحمیلی باشد.

مردی از آنادانا رمانی پر شخصیت و پر ماجراست بی اینکه در پرداخت ابعاد زیاد و کم شخصیت های اصلی و فرعی تعیین کننده اش درماند. جز«نگار»(پونه) سیاه بخت که دیر زمانی معشوقه و چند سالی همسر زعیم می شود و آن پنج شخصیت که بر شمردیم- زعیم و آنادانا و جهانگیر و عزیز آقا و توران- که ارتباط عاطفی یا خانوادگی و سببی با هم دارند و در اغلب فصول رمان حضور مستقیم و غیر مستقیم دارند، رمان عرصه رفت و آمد شخصیت های فرعی متنوع و متعددی  است. این شخصیت های فرعی، پیرامونیان دور و نزدیک زعیم اند در طول دوران زندگی کودکی تا بزرگسالی اش، از «دامسمایل» و «گوهر» – خدمتکاران سالخورده اما عاشق پیشه ی خانه پدری اش- گرفته تا برادر گم شده اش«ذبیح»- گم شدگی و گم کردگی از بن مایه های ابن رمان است- و دوست ارمنی اش «اریک» در دوران نوجوانی و «ماشیح» تاجر یهودی در محله کلیمی های همدان، تا آنها که در مسیر زندگی جوانی و بزرگسالی زعیم پازلی از قصه زندگی او را می سازند، از برادران غیرتی نگار- خسرو و شهرام – گرفته تا پدر و مادرشان فخر آفاق و حشمت الله خان و از «استلا» و آمانوئل- آشنایان ارمنی زعیم در تهران- و ایوب نظام الدین توده ای که تواب می شود و بهرام مارکسیست که بارها خط عوض می کند و سر از کافه های کانادا در می آورد ، تا خاله و شوهر خاله متجاوز نگار که مسیر زندگی تلخ او را رقم می زنند تا فریبرز که عاشق قلابی و تو زرد از آب در آمده پونه(نگار) است و اشخاص فرعی تر و گذری تر دیگر، طیفی متنوع از شخصیت ها و جهان های فکری و رفتاری را در رمان می سازند و هر کدام رنگ و روی خاص و به اندازه خود را دارند. در این میان البته شخصیت جالب توجه «استلا»پر رنگ تر از دیگر شخصیت های فرعی این رمان و از به یاد ماندنی ترین آنهاست.

افزون بر این شخصیت های اصلی و فرعی که هیچ کدام بی چهره و بدون شاخصه ویژه خود نیستند- ما این تعدد و تنوع شخصیت ها و اساسا علاقه کلهر به نگارش رمان های شخصیت محور را قبلا در رمان «پایان یک مرد» هم دیده ایم- تنوع آدمهای روایت اول شخص رویا(شقایق دکمه چی) از دوران کوتاه کنجکاوی های دخترانه منجر به زندان زنان سیاسی شامل خود او و منیر و زینب و جمشید و کامران و برادر حسن هم نشانگر توانمندی های  نویسنده در شخصیت پردازی و وقوف اش بر وقایع روزگار خویش و احوال آدمهای متنوع و متفاوت آن است. حاصل این تنوع شخصیت ها، برخورداری اثر از نوعی جهان چند صدایی است که گوهر ذاتی هر رمان حقیقی است. اگرچه در نهایت کار این صدای جهان فکری زعیم- شخصیت محوری  این رمان- است که متاثر از مرام و منش و سلوک معنوی پدربزرگش عزیز آقا بالای صداهای دیگر طنین انداز می شود، رمان در تاثیرگذاری نهایی خود، با طنینی رنگارنگ از تمام صداهای بلند و کوتاه در جان مخاطب رسوب می کند. دیگر نشانه توانمندی روایتگرانه و دراماتیک نویسنده «مردی از آنادانا» این است که در رود جاری و خروشان روایت ترکیبی خود- زوایای دید اول شخص و دانای کل نامحدود- گرچه شاخه هایی فرعی از روایت، بارها از مسیر اصلی روایت رمان جدا می شوند اما دوباره به موقع به آن می پیوندند و در پایان کار اثری یکپارچه می سازند.

زبان و نثر و ریتم و ضرباهنگ روایت در«مردی از آنادانا» روشن و روان و عاری از ابهام و پیچیدگی است، چنان که با نثر و زبانی سهل و ممتنع و بی حشو و زائده و عمدتا روایتگر- و نه زبان باز و استعاری تا بدان حد که از وادی روایت خارج شود- مواجه باشیم. این نثر که طنینی برگرفته از نگاهی کنایی(طعنه/طنز) آمیز دارد، خصوصا در مواقعی که راوی(نویسنده) به شخصیت های سیاست زده یا سیاست بازی چون جهانگیر یا ایوب نظام الدین یا هیجانات دخترانه و زودگذر استلا – دختر ارمنی طرفدار چند روزه چریک های فدایی- یا به روحیات ماشیح یهودی و کلا به بازی های سیاسی مرتبط با وقایع رمان- از کودتای سال سی و دو علیه مصدق تا انقلاب پنجاه و هفت و بعد از آن- می پردازد،  لحن طعنه آمیز تر و طنازانه تری دارد. در باقی موارد نیز این لحن و زبان کنایی راوی دانای کل، حسی فاصله گذارانه و به دور از تحریک احساسات مخاطب به کلیت اثر بخشیده است: «اگر آقا جهانگیر پیروز شود همه ی کسانی که توی همدان نگار را دست به دست چرخانده اند از رییس شهربانی گرفته تا معاون ساواک می روند به درک. برنده اصلی زعیم است که در حریم آسوده خودش لم داده و عصاره بیست و شش هزار بیت مثنوی مولوی را بیرون می کشد… سر همه به انقلابیدن گرم است». اوج این لحن کنایی و زبان طعنه آمیز روایت در کار خانم کلهر را می توان در فصول اولیه«رمان پایان یک مرد» هم دید که اشارات و کنایات ویرانگر راوی دانای کل در شرح و وصف حالات و سکنات مردان خاندان «فرجام» در دوران پیری شان، گاهی یاد آور لحن و زبان طنز آلود و ویرانگر داستانهای درخشان بهرام صادقی است. 

به «مردی از آنادانا» برگردم که در آن، تصویر سازی های عینی و ذهنی از مکان و زمان و حس و حال شخصیت ها  کار نویسنده ای است که سال های سال(بیش از یک ربع قرن) نوشتن و قصه ساختن و پرداختن- خصوصا برای کودکان که فضاسازی و تصویر سازی نویسنده  و نقاش اثر بیش از هر چیز دیگرقصه برایشان جذاب است- قاعدتا  یکی از اصول کار و ملکه ذهن  و ویژگی نثر او در داستان نویسی شده است. گرچه  میزان این صحنه پردازی ها و وجه تصویری و نمایشی رمان در مقایسه با وجه توصیفی و روایی آن کمتر است- و یکی از ایرادت ضمنی رمان همین چربیدن نقل و روایتگری بر نمایش و تصویر سازی و صحنه پردازی است- اما هر آن چه هست نظرگیر است و خاطره تصویری به جا مانده از رمان در ذهن خواننده اش فروغ و ماندگاری لازم را دارد. به این فراز کوتاه از رمان و انتقال  ماهرانه مکان و زمان از حال به گذشته توجه کنید در جایی که توران خانم شوهرش عزیز آقا را از دست داده و افسرده حال است به صندوق خانه اتاقش می رود و از آنجا به گذشته های دور: «… توران خانم به آسمانی که کم کم زمستانی می شد و پر از ابرهای سرخ نگاه می کرد و از توی صندوق خانه که گوشه ی اتاق بود و سه پله می خورد، می رفت پایین. پرده ی صندوق خانه را که کنار می زد تاکستانی بزرگ زیر نور خورشید برق می زد. در دوردست های تاکستان پدری، عزیزآقا، جوان و سرحال مشغول انگورچینی بود و لبخندی از سر رضایت و عشق روی لبهایش می رقصید… توران دختر جوانی بود با دو گیس بافته به رنگ عسل. به زیبایی و طراوت انگورهای  زرین و یاقوتی تاکستان های ملایر و عزیز آقا یک چشمش به او بود و چشم دیگرش به کتابی که زیر سایه درخت ها لم داده بود. منتظر بود وقت ناهار بشود و برود یکی از حکایت هایش را بخواند و حظ کند. حظ مثنوی خوانی را با حظ عشق توران خانم یکی کند و بهشت زمینی نصیبش شود.»

 مردی از آنادانا در برخی شخصیت پردازی ها و فرازهایی از روند روایت، خالی از نقص یا سهل انگاری یا اضافه گویی نیست. یکی از این موارد، تعیین سرنوشت شخصیتی مهم چون نگار از جهان داستان با توسل به عنصرتصادف است! ما این ترفند ناشیانه برای تعیین سرنوشت یک شخصیت در یک داستان یا رمان را قبلا  در رمان «پایان یک مرد» از همین نویسنده در حذف ناگهانی بهروز از روند داستان بر اثر سانحه رانندگی! دیده ایم. در مردی از آنادانا هم نگار در نقاط اوج و التهاب آور منحنی حضور روایی و دراماتیک خود در وقایع داستان، ناگهان زیر چرخ های ماشینی عبوری می رود تا از صفحه روزگار و صفحات رمان حذف شود! گر چه می توان تصادف را هم یکی از پدیده ای زندگی دانست- همچون دیگر پدیده هایی که سرشت یا سرنوشت آدمهای زندگی واقعی و طبعا شخصیت های آثار داستانی را رقم می زنند- اما در عالم داستان پردازی، توسل به عنصر یا پدیده تصادف رانندگی درنقاط عطف و بزنگاه های داستان، ترفندی خامدستانه و از سر ضعف نویسنده در ترسیم نمودار منحنی آن شخصیت و کلیت آن داستان به حساب می آید. بنا به همین قرار، این مایه خامدستی از نویسنده ای بدان مایه ظریف کار و قصه پرداز توقع نمی رود. ظرفیت های فراوانی در رمان و منحنی حضور نگار در سیر وقایع آن موجود بوده که رقم خوردن سرنوشت تلخ نگار بر اساس منطق داستانی- همان قاعده و منطق علت و معلولی- صورت پذیرد نه با یک صحنه تصادف. گرچه نویسنده با شرح اضطراب روحی نگار و وضعیت نامتعادل و تاثر انگیز او در لحظه های قبل از تصادف، کوشیده تا علل انسانی و ظالمانه به هم ریزنده  قوه تعادل روحی نگار را چون زمینه هایی داستانی- علت و معلولی- علت رفتن او زیر چرخ های اتومبیلی عبوری جا بزند، اما این کوشش اقناع کننده نیست و چنین سهل انگاری ای در تمهید روایی برای رمانی که زمینه علی وقایع اش عمدتا حساب شده است، قابل قبول به نظر نمی رسد.

نکته دیگر به برخی اضافه گویی های راوی با زاویه دید دانای کل نامحدود، در تفسیر یا ترسیم موقعیت ها و احوال شخصیت های داستان مربوط می شود. تفسیرها و تفلسف های راوی دانای کل نامحدود در حین روایت داستان گرچه میراثی کهن به یادگار مانده از دوران کلاسیسیم ادبی است اما در روزگار مدرن، نویسندگان مدرن یا پست مدرنی چون  میلان کوندرا یا مارکز و بورخس- خصوصا کوندرا- با افزودن تفسیرها و تحلیل های تاریخی و فلسفی و روانشناختی به وقایع داستان و عملکرد شخصیت ها رواج و اعتباری مجدد به این شیوه بخشیدند. در کار نویسنده ای چون کلهر هم این تاثیرپذیری ها را خصوصا در رمان شخصیت محوری چون «پایان یک مرد» می توان دید و صدای پای کوندرا را در لحن و شیوه روایت و تحلیل شخصیت های آن رمان می شود شنید. البته این تاثیرپذیری در مردی از آنادانا کمتر است  یا اگر هست در سبک و سیاق شخصی نویسنده آن حل شده است.

نویسنده مردی از آنادانا به پشتوانه دهه ها داستان نویسی و رمان نویسی برای کودکان و نوجوانان و بزرگسالان، حالا دیگر از مقدمات و ملزومات اولیه نوشتن داستان و رمان پرکشش و جذاب و خواندنی چون تعلیق و صحنه پردازی(ستینگ)- گر چه از آن در مقایسه با نقل و روایت کمتر استفاده کند- عبور کرده و همین رمان مصداق حرفه ای بودن و توانمندی او در نویسندگی است، اما عاداتی از نوشتن طولانی مدت برای کودکان و نوجوانان در ذهن و قلم خانم کلهر رسوب کرده که یکی از عوارض آن دست کم گرفتن هوش مخاطب و بسنده ندانستن اطلاعات قبلا ارائه شده به زبان تصویری یا توصیفی در اثر است که منجر به توضیح واضحات یا تکرار مکررات توسط راوی می شود. به عنوان نمونه، مخاطب اثر فراز و فرود زندگی نگار را به حد لازم و کافی خوانده و دیده، اما گویا نویسنده مخاطب اش را کم هوش یا فراموشکار و نیازمند شیر فهم شدن می داند، پس توضیح واضحات و میل به تفسیر و توضیح در کنار دلبستگی به شخصیت مورد نظرش(نگار) و لزوم ابراز احساسات و همبستگی تلویحی با او دست به کار می شوند، خصوصا آنکه تاکید بر ظلم ها و زیاده خواهی ها و تبعیض جنسیتی نظام مرد سالار از دغدغه های نویسنده است و اغلب زن ها و دختران در این رمان گذران آسوده و سرنوشت خوب و خوشی ندارند: «نگار در عمر سی و اندی ساله اش تلخی های زیادی را تجربه کرده بود. همیشه ساکت اش کرده بودند. همیشه مردهایی برایش تصمیم گرفته بودند. همیشه سرکوب شده، خفه شده. زبان اعتراض اش خیلی پیش از اینها بریده شده بود… تنها سلاحش در زندگی فرار بوده. در نوجوانی از شوهر خاله و پدر و برادرها فرار کرده و در قلعه از دست پا اندازهای متعددش که او را دست به دست می گرداندند و معامله اش می کردند.  حالا یک بار دیگر مردی آمده بود و او را هل داده بود تا برود برای همیشه گم شود.»

البته مواردی که اشاره شد، خدشه ای نظر گیر به تمامیت اثر وارد نکرده اند و نویسنده در پرداختن به ماجراها و شخصیت ها و انتقال مضامین و دغدغه های اجتماعی و انسانی و تا حدودی عرفانی مورد نظر خود  به مخاطب توفیق یافته است، همانطور که مقصود و مراد و«مضمون» حکایات مثنوی و خمسه نظامی و گلستان سعدی روشن است، مردی از آنادانا حاوی«مضمون» یا مضامینی روشن و مشخص، بر آمده از همان«جهان نگری» نویسنده است که در خیلی از رمان ها و داستان های چپی و راستی سیاه و مدرن زده امروز ما غایب یا کم جان است. این رمانی است از نویسنده ای که- چنان که گفته شد- در داستان نویسی برای کودکان و نوجوانان صاحب تجربه است و داستان گفتن برای القای مفاهیم و مضامین و حتی آموزه ها و باورهای مشخص دینی یا اجتماعی یا اخلاقی اصل بنیادین آن قصه هاست و اکنون نیز تکلیف اش با آنچه می خواهد بگوید و با نگاهی که در نگریستن به جهان و آدمها و وقایع اش به آن رسیده، روشن است.

چنین نویسنده ای که قصه نویسی کهنه کار و مضمون گراست و بنا به عبارت عامیانه تر«پیام» دارد و گزاره هایی چون «هر کس پیام دارد به تلگرافخانه برود!» را جدی نمی گیرد، برای انتخاب شیوه روایت در داستان و رمان نویسی هم چندان به رویکردهای تجربه‌‌گرایانه و هنجارشکنانه روایی که گاهی برای بخشیدن ویژگی متظاهرانه و شبه مدرن به داستان ها و رمان های روزگار ما «مد» می شود روی خوش نشان نمی دهد؛ همان داستان ها و رمانهای اصطلاحا ضد پیرنگ و زبان باز که وجه و خط روایی شان چنان به قهقرا می رود که حوصله مخاطب علاقمند به«داستان»، از شیرین کاری ها و تردستی های فرمالیستی نویسنده اش سر برود؛ به همین دلیل، مردی از آنادانا همچون اغلب آثار نویسنده اش خوشخوان است و درجایگاهی بالاتر از رمان های دیگرکلهر برای بزرگسالان، در مرز میان ادبیات عامه پسند و نخبه گرا می ایستد.

مردی از آنادانا نوشته فریبا کلهر

سه-   قلمرو «قصاست»       

کلهر در این رمان خود  از کنش یا مفهومی تحت عنوان «قصاست» رونمایی می کند؛ اصطلاحی نو ساخته که تبلور و مصداق عینی آن، چند رمان سیاسی اجتماعی اخیر او- خصوصا سه گانه ی«پایان یک مرد»، «شروع یک زن» و «شوهر عزیز من»- و سرآمدشان همین«مردی از آنادانا» است. زعیم شخصیت اصلی رمان، همچون مادرش آنادانا گرچه از سیاست و بازی هایش دل خوشی ندارد، مدام گرفتار بازی ها و بازیگران آن است. در صحنه ای درخشان از رمان در کوران وقایع انقلاب، در لحظه ای از جنس  واقعیت و خیال – نوعی رئالیسم جادویی گذرا در جهان غالبا رئالیستی اثر- وقتی زعیم در آتلیه عکاسی اش، با شبح یا روح  نخست وزیر بر افتاده و ناغافل اعدام شده ی حکومت منقرض شده ملاقات می کند و از هویدا می شنود که«پس تو هم گرفتار سیاست بی پدر و مادری!» به او پاسخ می دهد:« من گرفتار قصاست هستم. من در آوردی است. این کلمه را خودم ساخته ام و گذاشته ام روی انجمنی که یک عضو بیشتر ندارد و من زعیم اش هستم…» صدر اعظم معدوم می گوید: «گفتی قصاست؟ تمام مردم دنیا درگیر همین کلمه اند بی آن که حواس شان باشد. قصه و سیاست…» بعد روح آزرده آن مرد با گل ارکیده بر سینه اش دست به گردن خود می کشد و از چکاندن ناغافل اسلحه توی گردنش می گوید. در اوخر رمان نیز که سال ها از انقلاب گذشته، هنگام برگزاری یکی انتخابات ها، زعیم به جوک های ساخته شده می خندد:«توی برگ رای می نویسیم این می خوانیم آن!  قصاست باز هم سر و کله اش پیدا شده بود.»

زعیم در همان ملاقات عجیب اش  با شبح یا روح هویدا می گوید: «مادر من قصه گو بود و پدرم اهل سیاست است و اسمم را بی دلیل نگذاشته زعیم. همیشه امیدوار بوده که با این اسم خدمت بزرگی به من و مصدق کرده باش. اما این اسم نه من را رستگار کرده نه مصدق السلطنه را بهتر و بدتر از آنچه بود…» نفرت و حالت دفاعی او در برابر سیاست آشکار است دقیقا بخاطر آنکه او فرزند مادری چون آناداناست و قصاست را هم از او آموخته که پیش از مرگ خودخواسته ی غریب و تکان دهنده اش، بانوی غصه دار قصه ها بود: «گاه و بی گاه از مخزن تمام نشدنی خیالش قصه ای بیرون می کشید و به پسرکش می داد. روح و روان زعیم پر از قصه شده بود. تار و پود وجودش از قصه هایی که آنادانا برایش تعریف می کرد شکل می گرفت و قوام می یافت.»

آنادانا که در ترشی انداختن مهارتی خاص دارد و «بانوی ترشی های همدان» نامیده می شود و در بیشتر اوقات تنهایی اش در عالم ترشی ها سیر می کند، بارها خواب می بیند تا گردن در سرکه فرو رفته و این خواب ها پیشگویی سرنوشت ترش و تلخ خود اوست. در کوران وقایع سیاسی که شوهرش جهانگیر اغلب اوقات زندگی اش درگیر آنهاست، هر گاه آرامش و امنیت خانه و فرزندان و روح و روان خودش در معرض تهدید و آسیب قرار می گیرد، قصه گویی اش بروز بیشتری می یابد، گویی در سرگشتگی ها و ویرانگری های سیاسی، قصه و قصه گویی پناهگاه اوست. سر و کله انواع ترشی ها هم در قصه هایش  نیز پیدا می شود. بعد از اولین دستگیری شوهر مصدقی اش، ترشی هایش از همیشه ترش تر می شود:«دیو ترشی قصه من در آوردی آنادانا بود در روزهایی که دیگر قصه جدیدی نداشت…» و«آنادانا هر چه قصه از دو مادر بزرگش یاد گرفته بود برای پسرش تعریف می کرد و کم که می آورد خودش قصه ای می ساخت… پنج ماه آنادانا قصه گفت تا روزهای سرد و دلگیر پاییز زودتر بگذرد و قار قار شوم کلاغ های بال و پر ریخته جای خودش را به نوای بلبل و قناری بدهد و آقا جهانگیر آزاد شود…»

آنادانا با وجود پناه بردن به ترشی هایی که می اندازد و قصه هایی که می سازد، تاب مقاومت در براب طوفان های سیاه سیاسی را ندارد و می شکند. گویی سیاست بر قصه غلبه می کند. این همراهی و یا هماوردی سیاست و قصه و در آمیختگی آنها به بر ساختن مفهومی به نام«قصاست» انجامیده. تعارض و کشاکش آشکار و پنهان آنادانا و شوهرش جهانگیر، همزمان تعارض و تصادم و تعامل «قصه و سیاست» است که « دوقلوهای غیرهمسانی هستند که همه جای دنیا دوش به دوش هم قدم برداشته اند. جایی که سیاست ساکت است قصه دست به کار می شود و جایی که قصه کم می آورد سیاست قد علم می کند و قصه را زیر سایه خود می گیرد.» مریضی صعب العلاج  آنادانا هم انگار بی ارتباط با فعالیت های سیاسی مخاطره انگیز جهانگیر و خون دل خوردن های زندگی با چنان مردی  نیست. دست آخر نیز آنادانا به نحوی عجیب و تکان دهنده خود را سر به نیست می کند که جزییات آن را باید در رمان بخوانید.

 آنادانا شخصیتی تنها و درون گرا و بی صدا و آسیب پذیر و چونان شمایلی از  زن قصه گوی ایرانی است که در معرض سیاست و سیاسی کاری و سیاسی بازی مردان ، خود را به وضعی تراژیک و تکان دهنده و کنایه آمیز از صفحه روزگار محو می کند. کیفیت حضور و شکل غیاب او کنایه ای است از رویا رویی قصه گو و سیاستمدار که در آن قصه گو به حاشیه یا به انزوا رانده می شود، چنان که از فرط نومیدی و/یا بیماری محتوم، خود تخریبی یا خود کشی کند. البته در چشم انداز نهایی کارزار، پیروزی نهایی با قصه است چرا که قصه می تواند پته سیاست را بر آب بریزد، اما سیاست دیکتاتور مابانه نمی تواند قصه را بکشد. چنین سیاستی اگرچه با قصه گو چنین کند یا صدای او را ببرد، شکست محتوم از آن قلمرو اوست چرا که از همین رفتار با قصه و قصه گو، قصه ای تازه پدید می آید، همانند «مردی از آنادانا» که با قصه تلخ زینب- هم بندی راوی- آغاز می شود.

چهار – همدان/آنادانا، داستانشهر نامکشوف ما

واژه «داستانشهر» را- درست باشد و مقبول افتد یا نه- پیشنهاد می کنم دال بر شهری که در داستانی باز آفریده می شود، چنان که بخشی مهم از جغرافیای داستان و عنصری مهم در شکل دهی به شخصیت ها و وقایع آن باشد. آن شهر داستانی، طبعا از خمیرمایه شهری واقعی روی جغرافیای جهان بازآفریده می شود و از مختصات تاریخی و جغرافیایی و فرهنگی و اجتماعی آن شهر و باورهای قومی مردم و حال و هوا و رنگ و بوی اقلیمی و آداب و رسوم و دلمشغولی ها و خرده فرهنگ ها یا فرهنگ مشترک رفتاری آنان الهام می گیرد. در عین حال، داستانشهر می تواند نام شهر و دیاری باشد که ویژگی های اقلیمی و اجتماعی  یا وقایع تاریخی اش مستعد تبدیل شدن به مضامین و موضوعات و روایات داستانی است.

آنادانا یکی از نامهای قدیمی همدان در کنار نامهایی چون آمدانه، اکباتان و اکباتانا و هگمتانه است و «مردی از آنادانا» را می توان رمانی خط شکن و پیشگام در یک عرصه خاص و مغفول مانده در داستان و رمان نویسی امروز ایران، یعنی ساختن و پرداختن  اقلیمی داستانی از روی  شهری داستان خیز چون همدان به شمار آورد؛ شهری با پیشینه کهن و غنی و پرفراز و نشیب تاریخی و فرهنگی، اما هنوز گمنام و کشف نشده از سوی داستان نویسان ایران، شهری که اولین پایتخت نخستین شاهنشاهی ایران یعنی مادها بوده و قدیمی ترین شهر ایران و از کهن ترین شهرهای جهان است. شهری که از اعماق تاریخ باستانی تا تاریخ اسلامی ایران که با حمله اعراب به نهاوند همدان و بعد خود همدان آغاز می شود، و از آن زمان تاکنون عرصه وقوع رویدادهای مهم تاریخی و تحولات عظیم فرهنگی و اجتماعی بوده است. از غارتگری و قتل عام مرداویج گرفته تا حکومتگری دیلمیان که شخصیتی چون بوعلی سینا چند صباحی وزیرشان بود، و از هجوم مغولان و مقاومت مردم شهر برابر آنان و قتل عام شان پس از غلبه مغولان و به آتش کشیده شدن شهر، تا رونق و آبادانی مجدد آن در دوره صفویان  وتا قتل عام مجدد شمار کثیری از مردم آن به دست احمد پاشای عثمانی تا بازپس گیری مجددش توسط نادرشاه برای همیشه ی تاریخ ایران، هزاران قصه ناگفته در خاطره این شهر خوابیده، شهری که مورخان و کهنسالان همدانی از دو قحطی بزرگ پیاپی در دوران قاجارها و جنگ جهانی اول و هم نسلان خانم کلهر از بمباران های این شهر توسط رژیم صدام در دوران جنگ تحمیلی خاطره ها دارند.

طبعا قلمرو جغرافیایی و تاریخی ای چنین کهن با تاریخی طولانی و پرماجرا، ظرفیت تبدیل شدن به داستانشهر در بسیاری از آثار داستانی را دارد تا برای روایت بخش هایی مهم از تاریخ و هویت ما ایرانیان، بتوان به یک جهان غنی و دارای عمق و بعد داستانی شکل داد. قبلا در مقاله ای با عنوان«کلمه ها و سنگفرش های خیس»- در شماره پیشین(یازدهم) فصلنامه ادبی«سدا»- به موضوع استفاده از مختصات تاریخی و اقلیمی یک منطقه یا شهر برای ساختن یک اقلیم یا جهان داستانی پرداخته ام. در آن مطلب، به بخش هایی از نظرات حسن میرعابدینی- مورخ/منتقد ارجمند ادبیات داستانی ایران- استناد و از مقاله ای به قلم او با عنوان«جغرافیای داستان» استفاده کرده ام. یک گزاره از مقاله او را مجددا اینجا نقل می کنم که می تواند به توضیح مفهوم داستانشهر کمک بسیار کند: «هر نویسنده ای در صدد است روح پوشیده شهری خاص را در جان اثرخود بدمد»(۳) همدان یک داستانشهر بکر و حاصلخیز برای به بار آمدن داستان ها و رمان هایی است که مساله نویسندگان شان، کنکاش برای شناختن هویت تاریخی و تامل در ماجراهای متعدد و پر فراز و نشیبی باشد که از سر این سرزمین گذشته است.

درادبیات اقلیمی جنوب یا شمال یا در آثار شماری از نویسندگان اصفهانی و برخی شهرهای دیگر که زادبوم داستان نویسان معتبرند، می توان روح شهر یا منطقه و اقلیمی خاص را دید، اما فقدان تولیدات ادبی جدی  در حوزه داستان نویسی در شهر و دیار همدان و نبود حلقه ها و تشکل های داستان نویسی در این شهر و فعال نبودن داستان نویسان مطرحی که زادگاه شان این شهر باشد یا فقدان هر دلیل دیگر داستان نویسان ایرانی را به این شهر پیوند دهد، موجب شده تا روح این شهر کهن در پیکره ادبیات داستانی معاصر ایران کمتر حلول کند و داستانی که هم از نظر ادبی قوی و قابل اعتنا و نظرگیر باشد و هم جهانش با فرهنگ و اقلیم و تاریخ این شهر پیوندی ارگانیک داشته باشد، نیابیم یا به ندرت بیابیم. البته پیش از نوشتن متن حاضر، خواندن رمان «ایشان» از «احمد ابوالفتحی» را به پایان برده ام که وقایع اصلی آن در شهر نهاوند همدان می گذرد و نویسنده اش جهانی داستانی بر اساس مختصات اقلیمی و باورهای قومی و بومی شهر و دیار خود آفریده است. شخصا جز آن رمان قابل تامل و همین مردی از آنادانا، آثار در خور توجه دیگری نمی شناسم که به عنوان مصداقی از مفهوم داستانشهر- مرتبط با همدان و قلمرو پیرامونش- از آنها نام ببرم.  

در مردی از آنادانا، جدا از ترسیم و تصویر گذرای نشانه های فرهنگی و تاریخی و اجتماعی و اقلیمی  این شهر با شیرینی ها و خصوصا ترشی هایش ، چنان که در وهله اول صرفا به کار صحنه پردازی بومی و اقلیمی اثر بیایند- اماکنی چون آرامگاه بابا طاهر و استر و مردخای و سینما الوند«با افتخار ابدی کنسرت قمرالملوک در روز افتتاح» و گنج نامه و شیر سنگی و تپه های عباس آباد و تپه های هگمتانه  و غسرخانه و قلعه(روسپی خانه شهر در ایام ماضیه) و خیابان شورین  و راسته جهودها و ارمنی ها که پر از بوی گیاهان دارویی است و تاکستان های ملایر و زیارتگاه حیقوق نبی در تویسرکان و حضور کبوترهایی که هر روز از کوه الوند و جنگل های اطراف در آسمان شهر به پرواز در می آیند و توصیف «شب های زمستانی که همدان زیر برف آن نای جنبیدن ندارد»- در کاربردی عمقی تر برای پی افکندن جهانی داستانی اثر، این شهر در وجود شخصیت آنادانا تبلور و تجسمی ویژه یافته است، همو که هم بانوی ترشی های همدانی و هم مادر زعیم است و با نامگذاری نمادین و  معنادار این زن، زعیم مردی از آنادانا است: تولد یافته از بطن تاریخ و فرهنگ کهن این شهر. وقتی پس از ده سال پر فراز و نشیب که او را از شهر و خانواده اش جدا کرده، می خواهد سری به زادگاهش سر بزند، می خوانیم:«وقتش شده که به شهر زادگاهت سفر کنی. به شهری هفت لایه که هفت تمدن را زیر خاک خود پنهان کرده. شهری که در طول تاریخ هفت بار ویران شده و دوباره از اول بنا شده. لایه ای به روی لایه ای دیگر. زعیم مثل زادگاهش هفت تا لایه دارد. هفت تا پوست و غشا.»

پنج-  مضمون: افسانه های  هفتاد و دو ملت  و مثنوی حقیقت

در پاره ای از فصل(بند) دهم از بخش اول، شقایق دکمه چی که سایه نویسنده رمان است طی نامه ای مستقیما از زعیم می خواهد که مثنوی مولوی«چراغ راه و جهت نمای زندگی اش» باشد و خود بکوشد تا «عزیز آقای دیگری»  شود. در کلیت رمان نیز همین نوع از شدن و دیدگاهی به تناسب آن ذره ذره شکل می گیرد تا آنکه در صفحات پایانی اثر، زعیم در حالتی از جنس تجلی به نوعی اشراق معنوی دست یابد و بر مفهوم بیرون آمدن از تاریکی و سر به بالا کردن معرفت عملی و باطنی پیدا کند؛ معرفتی که ریشه ها و زمینه هایش با وجود مادری چون آنادانا و خصوصا پدربزرگی چون عزیز آقا و مادربزرگی چون توران خانم در وجود او بوده است، مادر بزرگی که دلخسته از دردها و بیداد زمانه به خانه پدری و زادگاهش شهر ملایر باز می گردد و برای بچه ها عروسک می سازد و سر انجام از سهم الارث خود یتیمخانه ای برای بچه های بی سرپرست شهر راه می اندازد تا این گونه سر از چاه ها و چاله های زمانه رو به بالا کرده باشد.

زعیم همچنان که فاصله خود با باورهای مذهبی قشری پدر را حفظ می کند و علیرغم مخالفت سرسختانه  او به نگار دل می بازد، با فاصله گرفتن از وقایع سیاسی اجتماعی تند پیرامون خود، با بی اعتنایی به جدال های ایدئولوژیک و سیاسی می نگرد و به دسته بندی ها و زنده باد و مرده بادها و «انقلابیدن» ها وقعی نمی نهد و کار و پیشه خود را دنبال می کند، البته نویسنده بنا به عادت توضیح واضحات! مستقیما هم اینها را نوشته است: «(زعیم)دغدغه اش این نیست که کی چی فکر می کند و یا چطور زندگی می کند. برایش مرزهای جغرافیایی و حتی فکری بی معناست… چه فرقی می کند کسی با عقیده ی من موافق است یا مخالف. زعیم عکس روتوش شده و رنگی عزیز آقاست. تمام ذرات عالم جمع شده اند و به وحدت رسیده اند تا کوزه ای ساخته شود. یکدستی عالم. عشق و نور، حاکم پر قدرت این یکدستی. زعیم، عزیزآقای معاصر است با دغدغه هایی که این زمان و این مکان درک درستی از آن ندارد…» در جای جای رمان وقتی که شخصیت ها از جمله زعیم در تلاطم دریای حوادث سرگردان یا کشتی شکسته اند و در چاه ویل مشکلات نفسانی یا روزمره شان افتاده اند، تکیه کلام عزیز آقا خطاب به آنها چون ترجیع بندی تکرار می شود:«چرا ته چاه نشسته ای؟ سرت را بالا بگیر و ماه و آفتاب را ببین!»

عزیز آقا، دمخور با مثنوی مولانا و اهل عبادت و خلوت، مرگی چون مرگ یک مرد الهی دارد:«چند ثانیه قبل از مرگ دنیا برای عزیزآقا شفاف شد. دیوارها کنار رفتند و او توانست شخصی نورانی  را ببیند… عزیز آقا خواست به احترام شخص نورانی که سالها منتظرش بود بلند شود و دست و پایش را ببوسد. شخص نورانی با نگاهش که از هر زبانی گویا تر بود از او خواست خودش را به زحمت نیندازد و آیینه اش را جلوی صورت او گرفت. عزیزآقا نیم خیز شد و صورت خودش را در آیینه دید. همیشه اینقدر زیبا بود و خبر نداشت؟» نگرش چنین مردی به وقایع جهان و بدگمانی اش به قبیله ها و فرقه ها و تفکرات رنگارنگ مذهبی و سیاسی که به خیال خود در کار تغییر جهان اما اغلب همچنان اسیر چاه ظلمات آن هستند، نگاه رند عارفی چون حافظ را یاد آور می شود  وقتی بر آن است که باید جنگ هفتاد و دو ملت را عذر نهاد چون حقیقت را  نمی بینند و پا در راه «افسانه ها» می نهند که در جهان نگری او چیزی هم شان اوهام و بیراهه هاست. تنها حقیقت زنده در چنین نگرشی، عشق است با همه مشکل هایش. شاید عشق خلل ناپذیر زعیم به زنی بدنام از منظر عام چون نگار(پونه)، جلوه ای از چنین نگاه عاشقانه ای است.

   زعیم وقتی در ایام نوجوانی به دوست ارمنی اش اریک می گوید: «کاری به سیاست نخواهم داشت. سیاست مال پدرم باشد… من مثل پدر بزرگم زندگی می کنم… من پدر بزرگم را ندیده ام اما کتاب آسمانی اش مثنوی بوده. به دنیا با چشم یک عاشق نگاه می کرده» زعیم که اغلب اوقات ناظر بی طرف و خونسرد تحولات سیاسی و اجتماعی اما بازیگر جسور قمار عاشقانه خویش است، نهایتا نیز او متاثر از نگرش و منش عارفانه پدر بزرگ اش در چاه و چاله بازی های سیاسی و مسلکی و مرسوم روزگار نمی افتد. همانطور که مادرش آنادانا در عین آن که نظاره گر حساس و خاموش و غصه دار وقایع بود، بیشتر اوقات خود را در زیر زمین کنار خمره های ترشی و سرکه می گذراند، او هم  در انزوا  و سکوت تاریکخانه عکاسی اش فراز و نشیب ها و هیاهوها و فریاد ها و نجواهای مقاطع مختلف زندگی خود و دیگران را ثبت می کند و همواره در مقابل منش و روش پر سر و صدای پدر سیاست زده اش قرار می گیرد که درگیر وسوسه چشیدن مزه قدرت و تعیین حد و تکلیف برای دیگران است.

 با آنکه آقا جهانگیر نام زعیم بر را بر پسرش نهاده-که نشان تعلق خاطر او به منش و مرام  اهالی زعامت سیاسی و اجتماعی از جمله مصدق است- زعیم نمی خواهد   جلودار یا حتی دنباله رو هیچ راه و رسمی باشد چرا که هنوز به حقیقت و حقانیت هیچ راهی از راه های موجود و مرسوم ایمان نیاورده است. لحن کنایی راوی دانای کل (نویسنده) رمان در شرح حالات و نگاه زعیم به پیرامون خود، همچنان که وقایع رنگارنگ و گاه جنون آمیزدوران انقلاب را نواخته، در توصیف و تصویر دوران جنگ و جبهه نیز وقایع را از زاویه دید ناظری بی طرف و البته شکاک می بیند و بر نگاتیو دوربین او ثبت می کند: «عکس از نامزدهای باتقوا. پدرهای به یقین رسیده. مادرهای پیشاپیش سوگوار. بچه های به پیشواز یتیمی رفته. مصیبت هایی در لباس لبخند و دعا و اسفندی که هی دود می کرد. زعیم هنوز تازه کار بود اما خوب می دانست باید عکس پدری را بیاندازد که پرچم سبز اسلام را تکان می دهد تا حواس بغض اش را پرت کند مبادا عکاس ترکیدن بغضش را شکار کند و بدهد دست خبرگزاری های داخلی و خارجی». این در حالی است که در جهان چند صدایی رمان، زعیم دوست دوران نوجوانی اش  اریک را در هیات دکترخاچیکیان و در گرماگرم جنگ وقتی خود جراحت برداشته باز می یابد، دکتری که«خودش خواسته به جبهه برود. می توانسته در مطب رو به میدان امام همدان بنشیند و منتظر شود تا در باز شود و بیماری به سراغش بیاید… می توانست در محیط امن خانه بنشیند و قهوه بخورد و به همسرش لبخند بزند… حالا در بیمارستان صحرایی در قلب منطقه جنگی مجروحان را مداوا می کند».

گرچه پوسته ظاهری رمان شباهت به رمان های سیاسی می برد اما تم بنیانی آن علیه سیاست زدگی و هیجانات مخرب سیاسی و اجتماعی است. به عنوان نمونه، انقلابی دو آتشه شدن آقا جهانگیر در سال ۵۷ در حالی که زمانی مصدقی دو آتشه ای  بوده، چه بسا مصداق ابن الوقتی و تلون مزاج اهل سیاست باشد و نیز در آن کنایه ای از وقایع عجیب و غریب و متناقض و معنی دار رخ داده از بامداد تا شامگاه روز ۲۸ مرداد نهفته باشد؛ صبحی که ناگهان از جماعت «یا مرگ یا مصدق»گوی روزهای قبل خبری نبود، انگار که چون بخار در هوا پراکنده شده باشند و جای آن سیلابی مخرب و هیجان زده از لشکر کینه ورز شاه پرست و ضد مصدق، ناگهان از دل شهر شروع به جوشیدن کرد و غروب فرا نرسیده، از خانه مصدق و خانمان مصدقی ها جز ویرانه ای بر جا ننهاد. همان واقعه ای که معلوم کرد که کودتا- کودتایی به کام انگلیس و به نام آمریکا- توسط بازیگران ناهمرنگ سیاسی مذهبی و توده ای که برای شکست مصدق و مصدقی ها  هماهنگ و هم تیمی شده بودند، از چند روز قبل آغاز و انجام شده بود. البته در«مردی از آنادانا» جایی از زبان زعیم، با ادبیات انقلابی های ضدجبهه ملی از دکترمصدق با عنوان«مصدق السلطنه» نام برده می شود تا راوی/نویسنده مرزبندی و فاصله خود با گرایش سیاسی او را هم مشخص کند. رمان سوگیری به گرایش سیاسی خاصی ندارد؛ بر عکس، مضمون بنیانی آن، نوعی دعوت تلویحی به آرام گرفتن و تحول یا انقلاب درونی و فرهنگی و معنوی برای در آمدن از چاه ویل زمانه ایدئولوژی زده افسانه پرداز و پرهیز از انقلابیدن های بد فرجام بیرونی است، تحت هر نام و عنوان و جبهه و حزب و ایدئولوژی و نهضتی که باشند.

پی نوشت ها

۱-فریبا کلهر- مجموعه چهره های ادبیات کودکان و نوجوانان(۵)- تالیف و تدوین: شهره کائدی/ سید علی کاشفی خوانساری،  نشر روزگار- ۱۳۷۹

۲- مردی از آنادانا(۳۹۱ صفحه)/ فریبا کلهر، نشر آموت- چاپ  اول۱۳۹۶

۲- در ستایش داستان/حسن میرعابدینی، مقاله ها و گفتگوها. نشر چشمه. چاپ اول زمستان ۸۹- ص۲۶

منبع خبر سایت مد و مه

یک نظر بدهید

Contact Us

قابل خواندن نیست؟ تغییر متن. captcha txt

نوشتن را شروع کنید و اینتر را بزنید