در اخبار

هم‌کلام با «بانوی هزارقصه»، فریبا کلهر

فرشید سادات‌شریفی

گروه ادبیات «هفته»: مدتی است باب مطلب دنباله‌داری زیر عنوان «ادبیات و مهاجرت» را گشوده‌ایم که هم به ادبیات فارسی‌زبان و ادبای فارسی‌زبان در کانادا و هم به آثار داستانی مرتبط با مهاجرت در ایران می‌پردازد. در ادامه گفت‌و‌گوی من با «بانوی هزارقصه» سرکار خانم فریبا کلهر را می‌خوانید که ایشان نیز چندی است به تورنتو کوشیده‌اند و هم‌وطن مضاعف ما در این جامعه جدید و میزبان شده‌اند. فریبا کلهر ز دهه شصت و با حضورها و فعالیت‌های رنگارنگ و متعدد در ذهن ادب دوستان خوش نشسته است. اگر بتوانم درست جمع‌بندی کنم، این حیطه‌ها مهم‌ترین بخش‌های کارنامه اوست: ۱. آثار خواندنی و خاطره‌ساز در مجله‌های رشد و سپس ویژه‌نامه کودکان روزنامه همشهری (آفتابگردان)؛ ۲. کتاب‌های متعدد و موفق برای کودکان و نوجوانان (ازجمله سوت فرمانروا که در سال ۱۳۶۸ کتاب سال شد)؛ ۳. بازنویسی اسطوره‌ها ازجمله «گیلگمش» و نیز «گرشاسب»؛ ۵. پیشگامی نگارش فانتزی و علمی‌تخیلی فارسی برای کودکان و نوجوانان؛ و ۵. داستان‌نویسی بزرگ‌سالان.
مثل همیشه با امتنان فراوان استقبال می‌کنیم اگر با ارسال نظرهایتان ما را بنوازید و قول می‌دهیم آن‌ها را به دستشان برسانیم.

و حال در این مصاحبه ما می‌خواهیم از این سیروسفر قلمی و فرهنگی برای ما بگوید.

برای شروع لطفاً بفرمایید که نخستین بارقه‌های نوشتن از کجا به سراغ شما آمد؟

دقیقاً یادم نیست از چه سنی شروع به نوشتن کردم. اما یک خاطره را خوب به یاد دارم. اواخر دوران راهنمایی بودم که رادیو مسابقه خاطره‌نویسی برای نوجوانان گذاشت. خاطره‌نویسی شروع مناسبی برای داستان‌نویس شدن است. من خاطره‌ای از یک نگرانی خانوادگی را نوشتم. به نظرم خاطره‌ای بود که خوب توانسته بودم حس و حال نگرانی را منتقل کنم. در این خاطره همه خواهر و برادرها و پدر و مادرم حضور داشتند. بی‌آنکه به کسی چیزی بگویم خاطره‌ام را به آدرسی که رادیو اعلام کرده بود فرستادم. می‌توانید تصورش را بکنید که از لحظه پست کردن خاطره پای رادیو نشستم برای اعلام نتیجه. دو سه روز بعد برادرم از بیرون خانه آمد و پاکت نامه‌ای را به دستم داد و گفت این چرت‌وپرت‌ها چیه می‌نویسی! فهمیدم آدرس را اشتباه نوشته‌ام و نامه‌ام برگشته. غم برگشت نامه یک‌طرف، برملا شدن رازم پیش برادرم که پاکت را باز و از اول تا آخر خاطره را خوانده بود یک‌طرف. نوشتن من خوب شروع نشد اما خوب ادامه پیدا کرد. انشاهای تأثیرگذاری در دبیرستان می‌نوشتم که البته نیمی‌اش برداشت از کتاب‌هایی بود که می‌خواندم و به یاد می‌سپردم. بعد شانس آوردم و از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان سر درآوردم. یعنی با سر رفتم توی فضایی که بوی هنر می‌داد و نوشتن شروع شد…

چه شد که این مسیر به سمت کار مطبوعاتی برای کودکان و سپس کتاب‌نوشتن برای آنان رفت؟

کانون پرورش فکری سکوی پرتاب من بود. با دنیای قصه‌های کودکان و در نشست‌هایی که مربی‌های فرهنگی داشتند با نویسنده‌ها آشنا شدم. اوایل انقلاب تعداد نویسنده‌هایی که در حوزه کودک و نوجوان کار می‌کردند اندک بود. نویسنده‌های قبل از انقلاب چند تایی بیشتر نبودند که آن‌ها هم اجازه کار نداشتند. بنابراین هر کسی که کمی توانایی نوشتن داشت خیلی تحویل گرفته می‌شد. من در کانون پرورش قصه‌هایی نوشتم و به کارشناس‌ها دادم. چندی بعد یکی از این کارشناس‌ها به دفتر کمک‌آموزشی که مجلات پیک را منتشر می‌کرد رفت و از من هم دعوت کرد در این مجلات که اسم جدیدش شده بود «رشد» کار کنم. هشت سال در مجلات رشد کار کردم. هم نویسنده بودم هم مدتی مدیر داخلی رشد دانش‌آموز. سال هفتاد انتشارات سروش تصمیم گرفت مجله‌ای برای کودکان راه‌اندازی کند. قبل‌تر سروش نوجوان راه‌اندازی شده بود و مدیران انتشارات سروش می‌خواستند برای کودکان ‌هم مجله‌ای چاپ شود. از من و نویسنده دیگری برای سردبیری دعوت شد و ما اولین شماره سروش کودکان را در شهریور سال ۱۳۷۰ چاپ کردیم. چند سال بعد اولین روزنامه نوجوانان یعنی آفتابگردان که وابسته به روزنامه همشهری بود از من دعوت کرد که دبیری سرویس شهری را به عهده بگیرم. قبول کردم. اما شش ماه بیشتر دوام نیاوردم. محیط پرهیاهوی روزنامه همشهری و آفتابگردان را تاب نیاوردم و تمام هم‌وغمم را گذاشتم روی سروش کودکان و رمان‌نویسی برای نوجوانان که آن روزها کمتر نویسنده‌ای دست به نوشتن رمان برای نوجوانان می‌زد.

توجه شما به اسطوره‌ها چطور شما را به سمت استفاده از اساطیر ایرانی در قصه‌هایتان برد (از جنس «جزیره افسونگران» که بازآفرینی درخشانی از اسطوره‌ها و نمادهای اوستایی در رمان نوجوان است)؟

باز هم خیلی اتفاقی اسطوره گیلگمش که ترجمه دکتر منشی‌زاده بود به دستم رسید. تصمیم گرفتم این اسطوره را برای کودکان و نوجوانان بازنویسی کنم. این اسطوره از زیباترین و کهن‌ترین اسطوره‌ها و متعلق به سومری‌هاست. این اسطوره رمز و رازهای زیادی دارد که درکش برای کودکان و نوجوانان مشکل است. من سعی کردم به‌گونه‌ای بازنویسی کنم که کتاب راحت‌تر درک و فهم بشود. چیزهایی را تغییر دادم. حذف و اضافه کردم و زبان خودم را برای روایتش انتخاب کردم. کار از سطح یک بازنویسی ساده فراتر رفت. برای همین روی کتاب نوشتیم به روایت فریبا کلهر. این اسطوره ابتدا به‌صورت پاورقی در سروش کودکان چاپ شد و بیشتر از بچه‌ها پدر و مادرها و اهل ادبیات به آن توجه کردند. شروع آشنایی من با اسطوره‌ها این‌گونه بود. بعد رفتم سراغ اسطوره گرشاسب. و بعد اسطوره اینانا. در دوره‌ای از زندگی‌ام غرق اسطوره‌ها شدم. تازه مفهوم اسطوره و نقشش در تفکر و فرهنگ را درک می‌کردم. و همه این غرق شدن‌ها من را به ساحل اوستا رساند و فهمیدم چه گنجینه‌ای را یافته‌ام. و بعد به تشابه اسطوره‌های چینی و هندی… با اسطوره‌های ایرانی پی بردم. رمان «سی سا سیاوش» را برای نوجوانان نوشتم که اساسش تشابه اسطوره سیاوش و اسطوره هندی رام است. اما قبل از رمان سی سا سیاوش من رمان «جزیره افسونگران» را نوشته بودم. و فکر می‌کنم اولین رمانی است که زیربنایش اسطوره‌های اوستایی است. مثلاً شخصیت سیاه و منفی این کتاب موجودی به اسم «آشموغ» است. آشموغ در اسطوره‌های اوستایی از دیوهای بدعت‌گذار است و در پایان جهان سوشیانت با او به جنگ می‌پردازد. در کتاب جزیره افسونگران از بسیاری از نمادها و اسم‌ها زرتشتی و اوستایی استفاده شده. مثل موجوداتی موذی به نام خَرْفَسْتَر و خرْفَسْتَراَفْگَن و…

آیا این اسطوره‌نویسی بود که شما را به سمت فانتزی و مثلاً رمان «مرد سبز شش‌هزارساله» برد؟

آشنایی با اسطوره‌ها فانتزی نویسی را در من تثبیت و تقویت کرد. اولین رمان نوجوان فانتزی بعد از انقلاب به اسم «امروز چلچله من» را من نوشتم. می‌خواهم بگویم که فانتزی از ژانرهای موردعلاقه‌ام است که قبل از آشنایی با اسطوره‌ها می‌نوشتم. اولین تأثیر اسطوره روی رمان «هوشمندان سیاره اوراک» بود. در این رمان من از افسانه‌های بابلی و سومری استفاده کرده‌ام. و بعد «مرد سبز شش‌هزارساله» را با ایده جاودانگی نوشتم که آن‌هم زیربنای اسطوره‌ای دارد.

چه شد که از اواخر دهه ۸۰ به‌طورجدی برای بزرگ‌سالان نوشتید؟

بعد از حدود سی سال نوشتن برای کودکان و نوجوانان به‌جایی رسیدم که احساس کردم لازم است با مخاطب‌های دیگری هم حرف بزنم. درواقع مخاطب‌های جدید همان مخاطب‌های قدیمی (همان کودکان و نوجوانان) بودند که حالا بزرگ شده‌اند. اولین رمان بزرگ‌سال من به اسم «پایان یک مرد»، مدت‌ها توی سرم می‌چرخید. قصه‌ای که معلوم نیست بیشتر عاشقانه است و کمتر سیاسی و یا برعکس. این کتاب موردتوجه مخاطب‌ها قرار گرفت و من تشویق شدم که رمان بعدی را بنویسم. «شروع یک زن» را نوشتم. و دیگر اسیر دنیای بزرگ‌سالان شدم. شیفته شدم. اما هر کی از من می‌پرسید آیا نوشتن برای کودکان و نوجوانان را کنار گذاشته‌ای با تعصب جواب می‌دادم: نه. ادبیات بزرگ‌سال یک علاقه زودگذر است و من هم‌زمان دارم برای کودکان‌ هم می‌نویسم. اما ته دلم بدم نمی‌آمد که دربست در اختیار رمان بزرگ‌سال باشم. در ادبیات کودک صدها قصه نوشته و لقب بانوی هزار قصه گرفته بودم. پیشگام بودم و خیلی از اولین‌ها به دست من نوشته شد. اولین رمان نوجوان فانتزی بعد از انقلاب… اولین کتاب آموزش موسیقی با زبان قصه… اولین قصه‌های یک‌دقیقه‌ای… اولین رمان‌های نوجوان با زیربنای اسطوره‌های اوستایی و جهانی… پس اگر هم دنیای ادبیات کودک را می‌بوسیدم و کنار می‌گذاشتم کار خودم را کرده و تأثیرم را گذاشته بودم. بااین‌حال سرسختانه می‌گفتم من در وادی ادبیات کودک صاحب‌خانه‌ام و در ادبیات بزرگ‌سال مستأجر. تا این که رمان سوم بزرگ‌سالم را نوشتم: «شوهر عزیز من». این رمان خیلی از توجه‌ها را جلب کرد. منتقدین موضوع و نثرش را پسندیدند و حرف‌های خوبی درباره‌اش زدند بااین‌حال بعد از چاپ هشتم چاپش ممنوع شد. گفتند باید صحنه‌ها و صفحه‌هایی حذف شود. قبول نکردم و تا الان ممنوع‌الانتشار است. به هر حال… برای رمان بعدی دورخیز کردم: «عاشقانه» را نوشتم. و در پایان رمان «مردی از آنادانا» که چکیده همه توانایی‌های من در قصه پردازی است. حالا بعد از این پنج رمان بزرگ‌سال من همان قدر خودم را متعلق به ادبیات بزرگ‌سال می‌دانم که به ادبیات کودک. حالا خودم را در هر دو وادی صاحب‌خانه می‌دانم. هر دو را دوست دارم. گاهی از این سراغ آن می‌روم و بالعکس. و در هر دو حالت حس خوبی دارم.

ارتباط مهاجرت با نوشتن‌تان چه بود و تاثیرش را بر نوشتن خود چه می‌دانید و چرا و چگونه؟

هرگز فکر نمی‌کردم مهاجرت کنم. قبل از ازدواج همسرم برای مهاجرت به کانادا اقدام کرده بود و بعد از ازدواج اسم من به فایل اضافه شد. همسرم کار مهاجرت را پی گیری و مدارک لازم را تهیه می‌کرد. غر می‌زدم که من پایم را از ایران بیرون نمی‌گذارم. اما همه‌چیز طوری پیش رفت که خودم پیگیر کار شدم. درواقع روزهای پاک‌سازی گسترده در انتشارات سروش بود. سروش نوجوان را با بهانه‌هایی واهی تعطیل کردند و بعد نوبت به سروش کودکان رسید. ایجاد تنگنا… سؤال و جواب‌های بی‌ربط… بررسی تمام شماره‌های چاپ‌شده سروش کودکان برای اینکه طرز تفکر سردبیران کشف شود… گیردادن به حجاب من و خیلی از توهین‌های عجیب‌وغریب من را به‌جایی رساند که روزی به همسرم گفتم برای مهاجرت آماده‌ام. تأثیر مهاجرت روی نوشتن من تأثیری زیرپوستی بوده است. دیدگاهم وسیع‌تر شده… دنیایم بزرگ‌تر شده… رمان نوجوانی به اسم «ولادیمیر می‌گوید» با موضوع مهاجرت برای نوجوانان نوشته‌ام که سختی‌ها و گشایش‌های مهاجرت را بازگو می‌کند. در بیشتر نوشته‌هایم مهاجرت به‌عنوان نحوه‌ای از زندگی بیان می‌شود.

لطفاً از نقاشی‌ها و دیگر فعالیت‌های هنری‌تان نیز برای ما بگویید؟

دو سال است که نقاشی می‌کنم و این را مدیون محیط پذیرنده کانادا هستم که در هر سنی هر کاری را شروع کنی بهت خوشامد می‌گویند. من تحصیلات دانشگاهی درزمینه نقاشی نداشته‌ام. اما فرصت داشته‌ام که نمایشگاه بگذارم و در کارگاه‌ها و سخنرانی‌ها شرکت کنم و حتی جایزه ببرم. نقاشی فرصتی است برای رها شدن از همه فکرهای آزاردهنده‌ای که در زندگی تعدادشان کم نیست. فرصتی برای فکر نکردن و برای کشف دنیای رنگی. خوشحالم که این هنر را کشف کرده‌ام. هرچند تکنیک این هنر رام دست‌هایم نیست اما حظی که از خلق کردن می‌برم، به من انگیزه می‌دهد که با سرسختی پیش بروم.

سپاس از وقتی که به ما دادید. امیدواریم بتوانیم در مونترآل میزبان شما باشیم.

نسخه دیجیتال بخشی از کتاب‌های خانم کلهر به‌صورت قانونی و به هر دو شکل ریالی و دلاری در کتاب‌خوان «فیدیبو» موجود است و با رفتن به نشانی زیر می‌توانید نسخه مناسب با موبایل یا کامپیوتر را به‌آسانی و به‌طور قانونی با قیمتی ارزان‌تر از نسخه کاغذی تهیه فرمایید:

بخشی از زمان «مردی از آناندا» از فریبا کلهر

شب که می‌شود زعیم توی عکاس‌خانه می‌ماند. خیابان‌ها ناامن است و سر هر چهارراه و خیابان پاسدارهای انقلاب سنگربندی کرده‌اند و اسلحه به دست پشت گونی‌های شن ایستاده‌اند مراقب خرابکارها… دنبال سرسپرده‌های رژیم شاهنشاهی… بازار ترور گرم است. آسمان همه‌جا پر از تیرهای رهاشده است. هدف‌دار و بی‌هدف. همه که مثل شاهین نیستند با پیام رهبر انقلاب سلاح‌ها را به پادگان‌ها و کلانتری‌ها برگردانند. کلی اسلحه افتاده دست مردم و صدای تیراندازی از همه‌جا به گوش می‌رسد. زعیم توی عکاس‌خانه می‌ماند تا مجبور نباشد به پاسدارها توضیح بدهد کجا بوده و کجا دارد می‌رود. تا هدف تیری سرگردان قرار نگیرد و توی آن شلوغی خونش هدر نرود. کرکرهٔ مشبکِ لانه‌زنبوری را پایین می‌کشد و لامپ‌ها را خاموش می‌کند و می‌رود توی اتاقکش و منتظر می‌شود آب کتری جوش بیاید تا برای خودش چای درست کند. کنارش پر از کتاب است. هنوز عاشق رمان است. عاشق مثنوی است. عاشق شعرهای پابلو نرودا است. عاشق شعرهای شاملو و سهراب سپهری است که خانه‌اش چند خیابان بالاتر است و زعیم یک‌بار قبل از پیروزی انقلاب او را دیده که از جلوی عکاسی‌اش رد می‌شده و قیافه‌اش طوری بوده انگار داشته یکی از شعرهای خودش را برای خودش می‌خوانده: اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا.
زعیم برای خودش چای می‌ریزد و بویی متفاوت اتاقک را پر می‌کند. پره‌های بینی‌اش می‌لرزد. بلند می‌شود و دنبال بو می‌گردد. بوی توتون است. اما با توتون خودش زمین تا آسمان فرق دارد. از اتاقک بیرون می‌رود. می‌رود توی عکاس‌خانه. آنجا روی یکی از صندلی‌ها مرد محترمی نشسته و دارد پیپ می‌کشد. زعیم نگاهی به در می‌کند. در بسته و کرکره پایین است. به مرد شیک‌پوش که گل ارکیده‌ای به یقه کتش دارد می‌گوید شمایید صدراعظم! خیلی است که از در بسته وارد بشوی و بدون سروصدا از زیر زنگوله رد بشوی و بنشینی و پیپت را بکشی. این کار از سیزده سال صدارت بر این مملکت سخت‌تر است.
صدراعظم می‌گوید این چند روز اخیر خیلی خسته‌ام کرده‌اند.
زعیم می‌گوید اولین برخورد من با مردان سیاست وقتی بود که دو سه سال بیشتر نداشتم.
و پشت پیشخان می‌نشیند.
صدراعظم می‌گوید پس تو هم گرفتار سیاست بی‌پدرومادری!
زعیم می‌گوید من گرفتار قصاست هستم. من‌درآوردی است. این کلمه را خودم ساخته‌ام و گذاشته‌ام روی انجمنی که یک عضو بیشتر ندارد و من زعیمش هستم.
صدراعظم حواسش به مردی بود که یکهو اسلحه کشید و کارش را ساخت. زعیم می‌گوید مادر من قصه‌گو بود و پدرم اهل سیاست است. اسمم را بی‌دلیل نگذاشته زعیم. همیشه امیدوار بوده که با این اسم خدمت بزرگی به من و مصدق کرده باشد. اما این اسم نه من را رستگار کرده نه مصدق‌السلطنه را بهتر و بدتر از آنچه بود…
صدراعظم می‌گوید مصری‌ها کی می‌خواهند عصای رضاشاه را پس بدهند؟ جمله‌ای آشنا که زعیم انگار خیلی سال پیش آن را شنیده. صدراعظم می‌گوید گفتی قصاست؟ تمام مردم دنیا درگیر همین کلمه‌اند بی‌آنکه حواسشان باشد. قصه و سیاست. دستی به گردنش می‌کشد و می‌گوید هم‌چین اسلحه‌اش را تند و سریع چکاند توی گردنم که نفهمیدم کی بود. توی این روزنامه‌ها ننوشته کی بود شلیک کرد؟
زعیم می‌گوید در شرایطی که هستید چه فرقی می‌کند؟! و صدایی از بیرون رنگ‌پریدهٔ صدراعظم را پریده‌تر می‌کند. زعیم می‌گوید صدای چکمه‌هایی است که چند شبی است توی شهر راه می‌رود و دنبال اقتدارش می‌گردد.
صدراعظم بلند می‌شود و از پشت شیشه از پشت عکس‌ها به بیرون نگاه می‌کند. صدای دور شدن چکمه‌ها را می‌شنود و برمی‌گردد، عکس‌های درودیوار را نگاه می‌کند و می‌گوید عکاس قابلی هستی. آشفته‌بازار نشده بود می‌شدی عکاس مخصوص من.
زعیم می‌گوید دوست دارین یک عکس پرتره از شما بندازم؟
صدراعظم حالا خسته است.
زعیم می‌گوید پاسدارها همه‌جا هستند. دیگر جایی نمانده فتح نکرده باشند.
صدراعظم می‌گوید من را هم فتح کردند…
زعیم می‌گوید می‌تواند از زیر سنگ هم شده یکدست لباس پاسداری پیدا کند و بدهد بپوشد. صدراعظم می‌خندد و می‌گوید این حقه هم دیگر قدیمی شده. جایی که من بودم نصف زندانی‌ها را با لباس مبدل دستگیر کرده بودند.
از بیرون صدای تیراندازی بلند می‌شود. زعیم می‌گوید امشب چه خبره؟
و به‌طرف صدراعظم نگاه می‌کند و می‌بیند کلاهی شبیه گاوچران‌ها روی سرش گذاشته. می‌خندد و می‌گوید این از کجا یکهو پیدایش شد؟ چقدر هم به شما می‌آید.
صدراعظم می‌گوید کسی به هم هدیه داده. یک آمریکایی.
صدای تیراندازی هی قطع و وصل می‌شود. صدراعظم پارچ روی میز را برمی‌دارد و در لیوان آب می‌ریزد. زعیم می‌گوید بگذارید آب‌خنک تازه بیاورم.
صدراعظم گل ارکیده‌اش را از یقهٔ لباسش برمی‌دارد و می‌گذارد توی لیوان. داشت پژمرده می‌شد.
صدای تیراندازی قطع می‌شود. همه‌جا سکوت است و جز صدای دو گربهٔ گیشایی که آن دورها ناله‌های عاشقانه می‌کنند صدایی نیست. صدراعظم بلند می‌شود و از زیر زنگوله بی‌آنکه صدا کند می‌گذرد و پا به خی‌ایان می‌گذارد. زعیم می‌گوید مواظب دزدها باشید… و صدایش انگار که در غار علی‌صدر پیچیده باشد به خودش برمی‌گردد.

 

منبع: مجله هفته مونترال شماره ۴۹۳ ژوئن ۲۰۱۸    www.hafteh.ca

Contact Us

قابل خواندن نیست؟ تغییر متن. captcha txt

نوشتن را شروع کنید و اینتر را بزنید